و اما امروز موقع خدافظی از مامان و بابا چنان بساطی راه انداختم که فک های همشون افتاد. بغض و گریه و اشکی که تموم نمیشد. غم و خشم و عشق و نفرت و صد جور حسی که فوران میکرد و به صورت اشک بیرون میریخت از قبل از ناهار شروع شد و تا حاجی آباد (شهری که وسط راه بندره!) ادامه پیدا کرد. چشای پف کرده و گلودرد ناشی از تلاش برای فرو دادن بغض. تعجب همگان و نگرانی علی از شنیدن اون صدای وحشت آور! در نهایت من الان توی رخت خواب اتاقِ مهمان خونه بندر آروم گرفتم، کمی سردرد دارم که بعد از انتشار این پست میرم قرص هامو میخورم و مهارش میکنم. صدای بارون میاد! کاش میدونستم چی میخوام، چی اینجوری داره دق میده منو. نظری نداری؟
و اما امروز موقع خدافظی از مامان و بابا چنان بساطی راه انداختم که فک های همشون افتاد. بغض و گریه و اشکی که تموم نمیشد. غم و خشم و عشق و نفرت و صد جور حسی که فوران میکرد و به صورت اشک بیرون میریخت از قبل از ناهار شروع شد و تا حاجی آباد (شهری که وسط راه بندره!) ادامه پیدا کرد. چشای پف کرده و گلودرد ناشی از تلاش برای فرو دادن بغض. تعجب همگان و نگرانی علی از شنیدن اون صدای وحشت آور! در نهایت من الان توی رخت خواب اتاقِ مهمان خونه بندر آروم گرفتم، کمی سردرد دارم که بعد از انتشار این پست میرم قرص هامو میخورم و مهارش میکنم. صدای بارون میاد! کاش میدونستم چی میخوام، چی اینجوری داره دق میده منو. نظری نداری؟
خیلی چیزها نوشتم این مدت، اما اونقدری وقت کم داشتم که نشد هیشکدوم کامل و منتشر بشه.
زنگ زدم خونه و مهدی که تنها بود جواب داد. میگم چیکا میکنی؟ میگه تلویزیون میبینم. میگم بقیه کجان؟ خیلی صادقانه جواب میده که بیمارستان. میپرسم چرااا؟ میگه مامان بین دو تا ماشین گیر کرد و من اصن نمیفهمم چجوری یعنی. خدافظی میکنم و زنگ میزنم به ح که در دسترس نیست و در حالی که ضربان قلبم رو میشنوم زنگ میزنم به بقیه و در نهایت چون نمیتونم با هیشکی حرف بزنم متوسل میشم به بابا. مثل همیشه گوشیش رو جواب میده، یکمی نفس نفس زنون ولی با همون آرامشی که همیشه داره. میپرسه کی بهت گفت میگم مهدی و میگه عجب خریه ها. چیزی نیست بابا کمرش کمی درد میکنه و رمز کارتش رو میگه به احتمالا صندوق. صدام میلرزه و لعنت میفرستم به این همه فاصله. میگه بیا با خودش حرف بزن و گوشی رو میده به آبجی و اون میرسونه به مامان. صداش گرفته و اشکی و بیحاله! میترکم از غصه. مجموعا سه دقیقه میتونم باهاشون حرف بزنم. بابا میگه فعلا دستور بستری دادن، نترس بابا چیزی نشده و من هاج و واج هنوز نمیفهمم چی شده. نشستم روی تختم و گوشی و تلفن به دست منتظرم یکی بهم زنگ بزنه بگه چی شده
قرصی که دارم میخورم و قرار نیست شما بدونین چیه، اگرچه تونسته سه شب من رو بدون کابوس و راحت به خواب ببره و سردردام رو به یک چارم حالت معمول رسونده، اما باعث شده اوایل صبحم رو خوابالوده و گیج بگذرونم. سه روزه که خبری از یک ساعت زودتر بیدار شدن و رقص و قهوه صبحگاهی و دوش نیست. توی درمانگاه اگه سرگرم نوت برداشتن نباشم دووم نمیارم. البته کاربرد اصلی این قرص خواب آوری و اینها نیس، این از عوارضشه! و من کلا کارم تو عارضه و اینها خیلی خوبه. حالا الان دارم نیم دوز میخورم تا پنج روز دیگه و امید دارم تا وختی که کاملش کنم دووم بیارم وگرنه باید برم بگم به دکترم
تو درمانگاه رو صندلی های دو طرف اسلیت لمپ نشسته بودیم. درس دادن دکتر که تموم شد رو کرد به ما و گفت حالا بچرخین سمت دستگاه. من رو صندلی پزشک بودم و علی رو صندلی بیمار. خط به خط هر اهرم و چرخ دنده و دکمه و لنزی که بود رو دکتر آموزش میداد که باهاشون چیکار باید کرد و من اجرا میکردم. تا اینکه بالاخره لنز ها جای درست قرار گرفت. چونه و پیشونی علی جای درست. نور روی چشم و همه چی تنظیم شد. دکتر گفت چی میبینی؟ و من گفتم چشم! واقعا چشم میدیدم چون. چشم راست علی رو میدیدم، با تمام جزئیات. با خنده گفت گوش میخواستی ببینی اونجا؟ و بعد ذره ذره همه چیز رو پرسید. چه رنگیه. رنگش رو دیدم. مردمک رو دیدم. مردمک و عنبیه رو از چه فاصله ای هم دیدم. دکتر گفت مژه های پایین رو ببین، دیدی؟ چند لایه ست؟ و من شمردم. دو؟ سه؟ پرسید منظمه؟ باز با دقت مسیر پلک پایین رو رفتم و برگشتم گفتم نامنظم. گفت درسته، دو سه ردیف نامنظم. حالا بالا. مژه های مورد علاقه م! از نزدیکِ نزدیک! میتونستم ذره ذره شون رو ببینم. گفت کدوم پر تره؟ گفتم بالا. گفت حالا زوم کن رو پلک پایین. چی میبینی؟ و حالا هی ریز تر و ریز تر. مژه ها و دریاچه اشکی و عروق کوچولو و دونه های سیاه کوچولو و حفره ها و اونقدر و اونقدر چشاشو نیگا کردم که قطعا هیشکی تا حالا اونقدر چشای هیشکیِ دیگه رو نیگا نکرده. هر بار که اسلیت لمپ ببینم یادم میاد که سوم بهمن نود و هفت یه گروه ده دوازده نفره و یه اتند ساکتِ ساکت نشسته بودن و من با انگشت اشاره دست چپم پلک پایینش رو نگه داشته بودم و با نهایت دقت و ظرافتی و آرامشی که تو خودم سراغ دارم، اجزای چشمش رو کشف میکردم! چشمی رو که شب قبلش بوسیده بودم
ساعت دوعه و من خسته و خوابالو هستم! علی خوابیده، بعد از اینکه یه مقداری منو حرص داد خیلی راحت خوابید. و من دلم نیومد شب امتحانی کلنجار بریم با هم. هم اون تا دیر وخت کتابخونه بوده و بعدم که رفته خونه مهمون داشته و هم من از صب بیمارستان بودم و بعد پای درس. البتع فکر میکنم هیچ تصوری هم نداره از اینکه منو حرص داده! آگاه نیست به اون چه که انجام داده یعنی. خلاصه که بیخیال.
اون بهداشت و روستای لعنتی رو یادته چقد بدم میومد ازش؟ چند روز پیش درمانگاه بودیم با دکتر س. گوشیم زنگ خورد و کلمه دکتر م، مدیر گروه بهداشت روش نمایان شد. کاملا متوجه شدم که زنگ نزده حالمو بپرسه اما دیگه خب من دو تا امتحانمو خوب داده بودم، حقم این نبود. رفتم بیرون جواب دادم که گفت ببین خانم دکتر! چارتا غیبت داشتی تو یک ماه که خیلی زیاده. گفتم خانم دکتر من خیلی بدحال بودم و اون گفت که من برای زایمان هم چار روز مرخصی نمیدم :/ و بعدم هم اضافه کرد که یا تو این ماه میری امیراباد پر میکنی غیبتات رو یا تجدید بخش!
از دوازده ظهر تا حالا! دوازده ساعته که از این گوشه خونه با کتابم میرم اون گوشه خونه. برای تمرکز کردن و پرت نشدن فکرم نیاز دارم که مدام جا عوض کنم. سرده خیلی و من یکم آب و هوای بندر بهم ساخته بود این مدت. آمادگی این هوای بارونیِ سرد رو ندارم. تازه چی؟ دو سه تا لباس تابستونی بندری خریدم، می پوشمشون و با پتو اینور اونور میرم!
دو ساعت پیش نماینده تو گروه نوشت که بچه ها فردا درمانگاه تعطیله. و من کتابو بستم! و از اون موقع تقریبا هیشکاری نکردم. یکم رفتم تو تراس، یه نخ سیگار کشیدم، یه لیوان چای خوردم، و بعد اومدم پشت میز نشستم و دستم رو زدم زیر چونه م و بیان رو هی بالا و پایین کردم دنبال چند تا وبلاگ که باب میلم باشه. از اون هفتاد هشتاد تایی که من دنبال میکردم، شاید فقط ده نفر مینویسن همچنان. اونا هم هفته ای، دو هفته ای یه پُستِ بخور و نمیر! یعنی میخوام بگم مثه خونه ارواحه مرکز مدیریتم کاملا. تازه این همه گشتم یه دونه پیدا کردم. واقعا چه بر سر وبلاگ و وبلاگ نویسی اومده :/
اصن روزایی که از صب هوا ابره و وختی برمیگردی خونه هنوز ابره و از خواب بیدار میشی ابر و بارونه. باید بشینی رو تخت چارزانو و بیسکوییت و شکلات و قهوه بخوری و درس بخونی و ژورنال آماده کنی و کیه که دلش بخواد لباس رنگ رنگی بخره برا عیدش؟ یا بره تو بازارای شلوغ راه بره؟ یا نه اصن بره طرقبه قارچ کبابی بخوره؟ کیه هان؟ هیشکی
آقا ما کلی اصرار و اینا کردیم که امتحان رو دو سه روز بندازن جلو و یعنی چی و ما نمیتونیم برسیم شهرمون و (انگار با شتر میریم و سه شبانه روز تو راهیم :دی). خلاصه که قرار شد بیست و ششم امتحان بدیم اما حدس بزن چی؟ پرواز بیست و ششم ظهره و من بهش فکر میکنم نمیرسم یا اگه برسم وسایلم رو با حوصله نمیتونم جم کنم و خونه رو مرتب کنم و عیدی بخرم. فرداش چی؟ نه و نیم شب :/ با کلی نق و نوق گرفتم همینو و حالا چی؟ زنگ زدن گفتن با دو ساعت تاخیر انجام میشه، یعنی یازده و نیم شب! یعنی من بازم بیست و هشتم میرسم. اما خیلی خفنم به نظر خودم، همیشه عاشق اونایی بودم که دیر میرسیدن و یه عالمه کار داشتن و وختی میرسیدن همه یه عالمه خوشال میشدن و براشون غذا میپختن! :))
اوضاع نابسامانیه!
شلوار جین گشاده و تی شرت طوسی با عکس یه دختر و یه گربه روش رو پوشیدم و نشستم رو مبل دو نفره روبه روی تلویزیون و پاهام رو دراز کردم روی میز! لپ تاپم هنوز روشنه و جمش نکردم. تنها چیزهای جم نشده همین لپ تاپه و شارژ گوشی و رژ و ریمل و عطرم. اول چمدون زرشکی رو ورداشته بودم و وسایلم رو چیده بودم و در نهایت دیدم داره میترکه و من خوشم نمیاد از چمدونی که بترکه، چمدون طوسی رو ورداشتم و همه چیو از اول چیدم، و سعی کردم همینجوری که همه چیو میچینم دابل چک کنم! لباس ها، خونه ای ها و مجلسی ها و مجلسی تر ها و بیرونی های عادی. کتابها و دفترها و مدادها و خودکارها. مسواک ها و قرص ها و آرایشی ها و بهداشتی ها. کفش ها و کیف ها. گوشواره ها و ساعت ها و خنزل ها و پنزل ها. شال ها و روسری ها و کش ها و گیره ها. اما همچنان من موندم و چمدونی که هنوزم دلم باهاش صاف نیست، چیزهایی هست چون که دوس دارم ببرمشون اما حس میکنم وزن چمدون زیاد میشه خیلی و من تنها هستم و آسانسور خرابه و چهار طبقه منو میکشه. و گذشته از اون، هنوز هم خاطره چمدونِ سی کیلویی که مجبور شدم وزنش رو به بیست و پنج برسونم، همونجا توی فرودگاه و یه ربع قبل از بسته شدن گیت، با منه!
اون جریان شرطی شدن رو یادتونه؟ همون سگه که اول زنگ رو براش به صدا درمیاوردن، بعد غذا میدادن بهش. بعد یه مدتی صدای اون زنگ رو که میشنید فوری بزاق ترشح میکرد. منم شرطی شدم حالا. به این صورت که آهنگ عاشق سیاوش قمیشی که پلی میشه سیگار میخوام :/ فقطم با دو تا آهنگ اینجوریم اما اون یکیو نمیگم و نمیگم چرا نمیگم و نمیگم چرا نمیگم چرا نمیگم!
+ نه لپ تاپ در دسترسم هست نه گوشی خودم. با یه گوشی درب و داغون با نت درب و داغون تو یه کلبه درب و داغون بغل رودخونه با سر و صدای سگ و گرگ و روباه دارم اولین پست نود و هشت رو میذارم!
چار و بیست و یک دقیقه! دومین شبِ جدال با خود و کائنات برای خوابیدن. چراغ ها روشن. سوفی و دیوانه ی یزدانی ریپیت. دراز کش روی کاناپه در جوار گوشی و لپ تاپ.
حالا بعد از بیست و چند روز تنها شدم بالاخره. ساعت سه و بیست و هفت دقیقه صبحه. تلویزیون روی شبکه سه روشن مونده و صفحه پر از کروکدیل و جگواره! قرصم رو اصلا مطمئن نیستم خوردم، و نمیدونم یه دونه اضافه بخورم بهتره یا اینکه یه شب نخورم.
سیکل معیوب تا صبح نخوابیدن ها، غلت زدن تا طلوع، شنیدن اولین صدای قار و اولین صدای جیک و اولین صدای استارت خوردن یک ماشین، شکسته نشد! حالا من پشیمون از خواب بعدازظهر، در حالیکه سرم رو به انفجاره، نه از درد، که از سنگینیِ این فکر میکنم که چه بر سر این خونه پر از آرامش آوردی تو که من دیگه نمیتونم شبها همه چراغ هارو خاموش کنم، توی تختم بخزم و بخوابم.
چطوره که امروز رو از همین ساعت پنج و خورده ایِ صبح شروع کنم؟ قهوه جوش رو بذارم روی گاز، حوله م رو بردارم و برم حموم. بیام و با ترکی یا عربیِ جون دار کمی کش و قوس بدم خودم رو. قهوه م رو با بیسکوییت بخورم. مسواک بزنم. اشک مصنوعی به چشم های بی خوابِ خشکم بچم و با یکی دو قلم آرایش و بارونی و بوت راهی بیمارستان شم. چطوره که به چندتا کتاب فروشی سر بزنم امروز، سینما برم، نمیدونم، در مورد بقیه ش فکر خواهم کرد! قسمت به قطعیت رسیده ماجرا اما، به خونه برنگشتن مگر با همراهی یکی از افراد خونواده "ازپام" هاست
حالا من برگشتم، فکر میکنم بعد از مدت ها به زندگی برگشتم. اگرچه با گلودرد. با کم خوابی و خشکیِ چشم و کمی سردرد. اگرچه هنوز هم مشکلاتم توی رابطه عاطفیم پابرجاست. هنوز با خونواده سر مسائل زیادی تفاهم ندارم. فکرم پر از راه های غلط رفته ست. آدم هایی رو میبینم هر روز که تصمیمات اشتباهم رو به رخم میکشند. اما برگشتم، چون درس و بیمارستان و کلاس به من برگشت! و من برای بار چندم متوجه شدم بعله من مریضم به شیش و نیم بیدار شدن و از خونه بیرون رفتن، نه کوه و دشت و بازار و مهمونی رفتن، دانشگاه و بیمارستان و کلاس رفتن.
فردا شروع اطفاله و امشب امیدوارم آخرین شب از سری شب های بیخوابی من باشه. در واقع برام مهم نیست الان امشب بخوابم یا نه، مهم اینه که فردا تا شب تحت هیچ شرایطی نخوابم و شبش رو بخوابم در نتیجه و نهایتا به روال عادی زندگی برگردم
وحشت زده از خواب میپرم. نه نفس زنون اما، فقط چشام رو وا میکنم و خداروشکر میکنم که خواب بودم. خواب دیدم که رفتم مهدکودک دنبال بچه م و اونا بهم یه عروسک تحویل دادن به جاش. و من بی تاب، خیلی بی تاب دنبالش میگشتم توی خواب. بچه ی نداشته طفلکی من
مامان به شدت با داروهای من مشکل داره. چون هم اسم دهن پر کنی داره، هم دوز دهن پر کنی. حالام که بابای هفتاد ساله ی سکته مغزی کرده آشنامون که همین قرص رو میخورده عمرشو داده به شما، فکر میکنه من یه آدم خیلی بیمارم و به زودی عمرم رو خواهم داد به بقیه! خلاصه که پرسید دیدی استادت رو؟ گفتم بله و داروهامو سه ماه دیگه تمدید کرد. نگفتم یه ال اف تی (تست عملکرد کبد) هم خواست، چون فکر میکرد چار روز دیگه پیوند کبدی چیزی میخوام مثلا :)) دوباره صداشو خیلی خردمندانه کرد و گفت مامان جان اینا همه از اضطراب و استرسه، یکم به خودت برسی خوب میشه. در واقع کلا نظرش اینه که من اگه به جای چهل و هشت الی پنجاه کیلو، شصت کیلو باشم، دیگه میگرن ندارم، وسواس ندارم، هیشوخت سرما نمیخورم، چشام خشک نمیشه و بعد از کشیک سر و مر و گنده و خوشحال و خندان میام برای خودم زرشک پلو با مرغ درست میکنم و میخورم و هیشوختم ناراحت و افسرده نخواهم شد :))
یهو به خودت میای و میبینی کنار یزدانِ یک ساله واستادی و گیجِ گیجی. هارت ریت و رسپیریتوری ریت و فشار خونش و تبش رو چک کردی و نمیفهمی اینا الان نرماله، کمه، زیاده، چیه. یه مامان بی قرار داری با یک عالمه سوال و یه جوجه بیحالِ خواب یا در حال گریه که نمیگه چشه. بله! اینجا اطفاله. همه چی فرق کرده. شرح حال بچه رو باید بگیری، مامانش قبل بارداری، قبل تولد، حین تولد، بعد تولد رو باید بگیری. هجوم بیماری هایی که تظاهراتش فرق کرده، درمانش فرق کرده، دوز دارو ها امان از دوز دارو ها.
از وقتی که بهش گفتم از زندگی من برو بیرون، مثل من که از زندگی تو خیلی وقته رفتم بیرون و تمام این سالها رد پایی بودم که خاک روم رو پوشونده بود از وقتی که بهش گفتم بسه گول زدن، گول خوردن، بسه فکرت، دردت، بسه نگه داشتنت یادگارِ نوجوونیِ من. از اون روز که ممنوع کردم خودم رو انگار سختش شده تکرار اون کنار گذاشتی که بلد بود. حالا من موندم و زبونی که نمیچرخه بگه به یارِ مهربونِ همیشه در صحنه م و دستی که نمیره پاک کنه اون یادگار نوجوونی رو از همه در هایی که سر میزنه. نه به خاطر دل بستگی دیرینه ای که حالا هیچی جز یه خاطره گَس نیست، به حرمت ده سال، آره، ده سال رفاقت
بچه کوچولو هاتان را خوب مراقبت کنید. چون وختی میارینشان درمانگاه و ما میبریمشان رو ترازو و اندازه شان میگیریم، وختی آزمایش ادرارشان را میخوانیم و نیتریت مثبت اند با یک جرم ناشایع، وختی آنمیک اند، وختی شُل و وِل و خسته و تب دارند، وختی میگویید از نه ماهگی که گذاشتیمشان مهد مولتی ویتامین و فروسولفاتشان را یادمان شده است (مشهدی ها یادشون نمیره، یادشون میشه. مثل شمالی ها که دعوا نمیکنن، دعوا میگیرن). آره وختی میگویید غذا نمیخورد، شیر نمیخورد، آزمایشش را بعد از یک هفته می آورید، چشمان خمار و تب دارش را که میبینیم ، و صورت رنگ پریده و لاغر شده اش را به هفت جد و آبادتان فحش میدهیم بابت بارداریِ سومِ خواسته تان. شما که بچه را در عرض دو ماه سه منحنی روی نمودار رشد پایین می آورید خیلی بیشعورید، خیلی
+ گفتیم به جای مهد بذار پیش مادر یا مادرشوهرت بچه رو. گفت مادرم میگه نه، مادرشوهرم میگه ماهی هشصد تومن میگیرم نگهش میدارم. دیدم هزینه مهد خیلی کمتره
خب! مثکه رسیدیم به یه شبِ تا صب درس خوندن. بهترم کمی حالا. نه که ویزیتِ روانِ دیروز از این رو به این رو کرده باشه همه چیو. نه اتفاقا دیروز از صب تا شب داغون بودم. بیمارستان نرفتم و تا ظهر که علی اومدم داشتم به این فکر میکردم که ای وای بیمارستان نرفتم و مورنینگ و کلاس رو از دست دادم (عجب فاجعه ای!). علی اومد و کمی درس خوندم، بیشترش رو اما بغلم کرد و سعی کرد آرومم کنه. با هر چیزی، از حرف زدن و توت فرنگی خوردن تا سیگار و ! در نهایت چهار و ده دقیقه پروپرانولول خورده، با تهوع و استرس و دست های لرزون تو مطب بودم. آزمون نود سوالی رو دادم و بعد دکتر رو دیدم. هم شهری از آب در اومد و بعدم فهمیدم تا سه سال پیش از اساتیدِ روانِ دانشکده خودمون بوده. از حالم گفتم و از کرایتریا هایی که به نظر خودم برای بیماری های مختلف پر میکردم. بعضی هاشون رو با گریه گفتم و بعضی هاشون رو با صدای لرزون. گفت برو یه آزمون دیگه رو پر کن بیا ببینم. سوال ها رو میخوندم و سریع جواب میدادم. برام روشن بود هر سوال برای چیه. برام روشن بود همه چی. میدونستم برای چی اومده بودم. میدونستم با چی برمیگردم. تایید میخواستم فقط. حتی دارویی رو بهم داد که میدونستم لازم دارم. یک ساعت بعد پام رو از در گذاشتم بیرون و ماشین علی رو همونجایی که پیاده شدم ازش دیدم. لباساش عوض شده بود فقط. دو رو پیش بهش گفتم بود چرا از این شلوارا نمیپوشی هیشوخت؟ و اون رفته بود از همون شلوارا و یه تی شرت سبزِ خوش رنگ خریده بود (که عجیب بود، چون یکم گیره توی رنگای سبز و قهوه ای). میومد بهش. بعد رفتیم و یه کفش خرید، بین کفشی که خودش دوس داشت و کفشی که من دوس داشتم، اونی که من دوسش داشتمو خرید. و بعد رفتیم یه جایی نزدیک کنگ، حرف زدیم، کنار رودخونه واستادیم و سیگار کشیدیم. صبوره، یک ماهه که میشه بهش گفت ایوب! ساعت دوازده بود که اومدم خونه و با آیدا حرف زدم کمی. بهترم الان. بازم بیمارستان نرفتم، خیلی پرت مباحثو سعی دارم جم کنم، خیلی سخت نشستم پشت میز. چشام خسته ست و از ظهر کمردرد، دلدرد و ضعف امونم رو بریده.
اونقدر چای و نسکافه خوردم که به تپش قلب و بیقراری رسیده کارم. سرم درد میکنه. سیگار میخوام. چار روزه مامان اینجاس. هیچی به هیچی. با علی بد دعوا کردیم. دعوا هم نکردیم، قهر کردیم مثکه. از دیشب تا حالا جز در مورد سوالا اونم در حد ده دوازده جمله اونم فقط تایپی، حرفی نزدیم. هفت ساعت دیگه امتحان دارم. یکی از کابوس های کلِ دوران پزشکی که دانشکده ما وحشتناک ترش کرده. گروه قبلی نوزده نفر افتاده داشته. تازه این نصفشه. میانترمی که من تا این وختِ شبِ قبلِ امتحان، اگه چار جلسه دیگه بخونم، مرور چیزایی که تو این یه هفته ده روز خوندم تموم میشه. بیا فکر نکنیم که چار پنج جلسه رو کلا حذف کردم. بیا فکر نکنیم که دویست صفحه نمونه سوال رو اصلا نرسیدم نگاه کنم. بیا به این فکر نکنیم چقدر چیز میز اینور اونور علامت زدم که قبل امتحان بخونم. بیا به اینم فکر نکنیم که اینجا به حد یه دفترچه خاطرات تنزل پیدا کرده و بی نمک شده. بیا یه اشک مصنوعی بریزیم چِشِمون، یه ربع بیس دقیقه ببندیمشون و به هیچی فکر نکنیم
چرا نمینویسم؟ چون امتحان اطفال دارم و دیگه واقعا نمیدونم چیکار کنم که تموم شه! چون که دوازده تا استاد و شونصد جلسه خیلی زیاده.
چجوری کباب نشم واسه نوزادِ پره مچوری (نوزادی که قبل سی و هش هفته به دنیا اومده) که مادرش تمام طول بارداری کدئین و آلپرازولام خورده، و حالا هم بعد از دنیا اومدنش یک عالمه مشکل داره اما حتی برای معاینات روتینش هم باید از خونواده ش خواهش کنی و هی بسپری و هی پیگیری کنی که بیارنش. چرا این طفل معصوما رو دنیا میارید؟ به دنیایی که تن سالمش هم باید جون بکنه که زنده بمونه؟
در آمفی رو که بسته میبینم خودم میفهمم چه گندی زدم! روپوش تنم نیست و دو سه دقیقه هم دیر اومدم. آروم میام و طبق روان تو ردیف اول تا سوم میشینم. فرامرز سرش رو برمیگردونه و مهدی هم از پشت سرم آروم میگن روپوش بپوش. و من زیرزیرکی روپوشم رو میپوشم. چجوریش رو نگم! دکتر الف رو اینترن با ارائه ی افتاضحش کمی عصبی کرده واضحا ولی همچنان با تمام گیر دادناش من عاشقانه نیگاش میکنم و هر کلمه ای که از دهنش درمیاد رو رو هوا میگیرم. اصلا مگه میشه مورنینگ باشه با دکتر الف و ب و من با تمام هوش و حواس تو کلاس نباشم؟ حتی اگه هر چی بگردم پاکتی رو که توش مانتو و روپوش و گردنبند گوشواره ای که علی برام خریده بود و تریا جا گذاشته بودم پیدا نکنم. اینترن بیشتر گند میزنه و دکتر بیشتر حرصی میشه انگار. میگه یکی از استاجرا بیاد سرم تراپی رو بگه. فرامرز میگه که درس ندادن هنوز بهمون و دکتر میگه پس این همه مورنینگ کشک؟ اون آقای تُپُلی که اون آخر نشسته بیاد. و یه خانومی که دیر اومد و مانتوی خاکستری تنش بود و با چشم تو سالن دنبالِ منِ بخت برگشته میگرده. علی آروم میگه هیچی نگو. دو بار اول به روی خودم نمیارم اما حس میکنم هر بار که چشم میچرخونه با تردید از من رد میشه. دفعه سوم که میگه اون خانوم مانتو خاکستریه کجا قایم شد؟ دستمو میبرم بالا و گناهکارانه میگم منم اما اومدم پوشیدم! یکم جو شوخی خنده میشه اما در نهایت من و مجتبی که لعنتی فرق دکستروز و نرمال سالین رو هم نمیفهمید، بودیم و رگبار سوالهاش و بچه های یک ساله و دو ساله و ده ساله و دو کیلو و سه کیلو و دوازده کیلو و سرم و یون ها!
اول از هیپنوتیزمم بگم! در یک کلام او مای گاد :)) استاد پرسید داوطلب داریم و من هیجان زده و دست ها گره در هم انگار نه انگار بیست و سه سالمه و سنگین باش یکم، گفتم من من من و با مظلوم نمایی و من فوبی گربه دارم خودمو به سمت صندلی مورد نظر پرتاب کردم! یک دقیقه بعد چشامو بسته بودم و به عقب پرت میشدم که دو نفری که مسئول بودن من رو بگیرن بهت زده نشوندنم روی صندلی. کمی شیطنت و مقاومت میکردم، اعداد رو نمیتونست از ذهنم پاک کنه و من کاملا آگاه بودم به شیطنت و لجبازیم. و اونم تنبیهم کرد و قفلم کرد به صندلی و دست راستم رو به زانوم چسبوند. باز هم مقاومت کردم. گفت هر چی بیشتر و بیشتر مقاومت کنی دستت سنگین تر و سنگین تر میشه و راست میگفت بعد از دو دقیقه دست از مقاومت کشیده بودم و تو با خودم فکر میکنم الان این سکته کنه بمیره کی منو بیدار کنه؟ یا اگه زله بیاد منِ قفل شده رو صندلی رو کسی ورمیداره ببره؟ :))
دستم رو توی باغِ خیالیم به گل مریم آغشته کردم و حس کردم بوش رو تا بعدازظهر. و بعد به جنگ گربه رفتم! البته هنوز در واقعیت با گربه واقعی روبه رو نشدم. بیدار شدم و دهن باز بچه ها رو دیدم. خودم که همه چیز یادم بود و فیلمی که با هر بار دیدنش مبهوت اون س و سکوت میشم.
از بخش بگم! انگار همه مریضا مانیک شدن. احتمالا عاملش هم دختر شونزده ساله ایه که یک سال پیش با یک طلبه ازدواج کرده و محدودیت هاش بیشتر از خونه خودشون شده. دست به خودکشی زده برای داشتن موبایل و حالا که به هدفش رسیده فاز عوض کرده. معلوم نیست سوییچ کرده رو مانیا یا برای رسیدن به طلاق بیخودی دست به خودکشی زده و ادای افسردگی اومده. خلاصه که دیشب عروسی بوده تو بخش. یکی میخونده یکی میرقصیده یکی بقیه رو آرایش میکرده. امروز صب همه شیک و پیک لاک زده میومدن و خنده رو! حتی پیرزنِ افسرده مون لاک قرمز زده بود و پیراهن نارنجی پوشیده بود. دکتر سین رو عاشق بودم که هر کی میومد تو میگفت بهههه مریض خلق بالامونو ببین و با خنده به پرستار میگفت چه کنیمشون؟ مگه من نگفتم شهرام شب پره با اس اس آر آی کنترا اندیکه ست؟
+ مانیا یعنی خلق بالا. حالا عصبی و پرخاشگر میتونه باشه. خوش خنده و ولخرج و پر حرف و
++ سوییچ یعنی عوض شده خلقش! یعنی مثلا از دپرس میره رو مانیا یا برعکس
+++ کنترا اندیکه هم یعنی ممنوع بودن چیزی برای مریض.
++++ اس اس آر آی یه دسته از داروی های ضد افسردگیه
پ.ن: آقا این چه حرکتیه بیان زده؟ با گوشی میخوای سایز و فونت انتخاب کنی از پست گذاشتن پشیمونت میکنه :/
مهدی کوچولو تیزهوشان قبول شده و من جون میدم برای دیدن خوشحالیش. دیروز داشته والیبال بازی میکرده که میخوره به میله (!) بینیش و زیر چشش جمعا هفتا بخیه میخوره و من دل دل میزنم برای دیدنش. برای دیدنشون و تسکین دادن نگرانیشون. همه عکس ها و آزمایش هارو از همونجا برام میفرستن. سه بار بالا آورده و سی تی گرفتن و شکر خدا هیچی نبوده. میگم خون سردیتونو حفظ کنین و دنبال جراح زیبایی باشین برای بخیه زدن. با تک تکشون حرف میزنم و تهش بهم میگن خدارو شکر دکتری! میگم عکسشو بفرستین ببینم چه شکلی شده جوجه. و میبینم جوجه استخون ترده. انگاری فکش زاویه دار شده. پشت لبش سبز شده. پیشونیش چنتایی جوش بلوغ داره. چش و آبروش دقیقا چش و ابروی خودمه. بابا میگه هر روز وامیستاده کنار مامان و قدشو مقایسه میکرده. یک هفته ای هست که مامانو گرفته و الان با من رقابت میکنه و من جون میدم برای دیدن مهدی کوچولویی که آخرین باری که دیدمش هنوز کوجولو تو بغلیِ خودم بود. جون میدم برای چروکای گوشه چش بابا که هی داره بیشتر میشه و آبجی بزرگه که اسفند امسال فارغ التحصیل میشه و ما دیگه پول دندون پزشکی نمیدیم :)) دلم میره برای مامانم که با میانسالی کنار نیومده هنوز و حسین که خیلی وقته دیگه فقط شوهرخواهر نیست انگار و هر هفته آبجی زنگ میزنه و میگه درسته ده سال بزرگتره اما حساب میبره ازت. دعواش کن اینقد سر ساختمون کل کل نکنه این همه با کارگرا و حرص نخوره، فشارش مدام چاردهه و من زنگ میزنم و میگم بخدا اگه بذارم که یه پدر درب و داغون باشی برای خواهرزاده هام!
اوهوم. بی من خیلی روزا گذشته. خیلی تغییر کردن همشون و من پنج سال دوری رو شیش سال و هفت سال میرسونم و میرم طرح و به نه سال میرسونم و تخصص میگیرم و نمیدونم به چند سال میرسونم، فقط میدونم خیلی روزا قراره هفت صب بیدار شم و ندونم به کی زنگ بزنم که بیدار باشه که ازش حال مهدی کوچولوی مصدومم رو بپرسم
علی رغم توصیه اکید پزشک به خودش و شوهرش، شوهر اجازه نده داروهاشو بخوره. باردار شه و بچه دنیا بیاد و هی اصرار کنه که باید پزشکش رو ببینه و باز هم اجازه نده. بچه هفت روزه شه و چاقویی که قراره باهاش برای بچه قربونی شه، مستقیم بره تو قلب شوهر و بیمار بستری و بدحال و اقدام به خودکشی و بد حال و معتاد و بچه پیش خونواده شوهر و محروم از دیدن مادر و پدر هم زیرِ خاک
بعدا نوشت: امیر میگه تو برو دِیْلی بذار. میترسه ازش حس میکنم. صورت سردی داره و هیچ احساسی نداره انگار. مریض علی رو که میبینم میرم تو راهرو صداش میکنم. طول راهرو رو هی میره و میاد و به یه آهنگ گوش میکنه، بدون هدفون. میگم چند لحظه پیش من میشینین؟ لبخند میزنم و لبخند میزنه و میاد پیشم میشینه. تو بخش تنهاست انگار، باقی مریض ها باهاش ارتباط برقرار نمیکنن. بهش میگم خوبی؟ میگه بهترم. میگه راحت خوابیدی؟ مشکلی نداشتی؟ میگه دیر خوابم برد. اما خوابیدم بعد مدت ها. میگم به چی فکر میکنی؟ میگه من نمیخواستم اینجوری شه، دوسش داشتم. وقتی تو بیمارستان بهم گفتن فوت شد خیلی شوک شدم. همش همه صحنه ها جلو چشم میان. میگم میخوای چیکار کنی از اینجا که رفتی؟ میگه نمیخوام برم، فقط اینجا آرومم، اینجا تنها جاییه که باهاش خاطره ندارم. جلو بغضمو میگیرم و میگم قبل بستری یادته میخواستی قرص بخوری و خودتو بکشی؟ میگه آره. میگم الان چی؟ میگه نه دیگه. اما تو چشاش میخونم که هنوزم فکر میکنه بهش. میگم مرسی اگه کاری یا مشکلی داشتی حتما بهم بگو. یه لبخند سرد میزنه اما میبینم که بهم اعتماد کرده
موهامو پسرونه کوتاه کردم ولی حس میکنم اونقد که میخواستم کوتاه نیست جلوش، برای مهر احتمال کوتاه تر کنم و دو سه تا لایت نقره طور بزنم.
مچاله شدم از درد روی تختم. به علی که گفته بودم فرقی نداره هر جور راحتی زنگ زدم و گفتم بیا، هر جور حساب میکنم بغل میخوام. به خونه زنگ زدم، پنج تاشونو چک کردم. خیلی بی قراریشونو میکنم این روزا. از فروردین دیگه خونه نرفتم. عصبی و درد دار و ناراحت و پی ام اسم. ظهر که علی سر به سرم میذاشت گفتم ببین من الان عین یه گاو وحشیم، اینقد دستمال قرمز جلوم ت نده! و اون گفت که تو مثه گاو وحشی نیستی، میدونی مثه چیی؟ گفتم چی؟ گفت عین یه مورچه که تند تند راه میره و همچنان یادم میاد حرفش و میخندم هر از گاهی. خیلی عاشقم، از ماجرای فرامرز به اینور عاشق ترشم.
اول از هیپنوتیزمم بگم! در یک کلام او مای گاد :)) استاد پرسید داوطلب داریم و من هیجان زده و دست ها گره در هم انگار نه انگار بیست و سه سالمه و سنگین باش یکم، گفتم من من من و با مظلوم نمایی و من فوبی گربه دارم خودمو به سمت صندلی مورد نظر پرتاب کردم! یک دقیقه بعد چشامو بسته بودم و به عقب پرت میشدم که دو نفری که مسئول بودن من رو بگیرن بهت زده نشوندنم روی صندلی. کمی شیطنت و مقاومت میکردم، اعداد رو نمیتونست از ذهنم پاک کنه و من کاملا آگاه بودم به شیطنت و لجبازیم. و اونم تنبیهم کرد و قفلم کرد به صندلی و دست راستم رو به زانوم چسبوند. باز هم مقاومت کردم. گفت هر چی بیشتر و بیشتر مقاومت کنی دستت سنگین تر و سنگین تر میشه و راست میگفت بعد از دو دقیقه دست از مقاومت کشیده بودم و تو با خودم فکر میکنم الان این سکته کنه بمیره کی منو بیدار کنه؟ یا اگه زله بیاد منِ قفل شده رو صندلی رو کسی ورمیداره ببره؟ :))
دستم رو توی باغِ خیالیم به گل مریم آغشته کردم و حس کردم بوش رو تا بعدازظهر. و بعد به جنگ گربه رفتم! البته هنوز در واقعیت با گربه واقعی روبه رو نشدم. بیدار شدم و دهن باز بچه ها رو دیدم. خودم که همه چیز یادم بود و فیلمی که با هر بار دیدنش مبهوت اون س و سکوت میشم.
از بخش بگم! انگار همه مریضا مانیک شدن. احتمالا عاملش هم دختر شونزده ساله ایه که یک سال پیش با یک طلبه ازدواج کرده و محدودیت هاش بیشتر از خونه خودشون شده. دست به خودکشی زده برای داشتن موبایل و حالا که به هدفش رسیده فاز عوض کرده. معلوم نیست سوییچ کرده رو مانیا یا برای رسیدن به طلاق بیخودی دست به خودکشی زده و ادای افسردگی اومده. خلاصه که دیشب عروسی بوده تو بخش. یکی میخونده یکی میرقصیده یکی بقیه رو آرایش میکرده. امروز صب همه شیک و پیک لاک زده میومدن و خنده رو! حتی پیرزنِ افسرده مون لاک قرمز زده بود و پیراهن نارنجی پوشیده بود. دکتر سین رو عاشق بودم که هر کی میومد تو میگفت بهههه مریض خلق بالامونو ببین و با خنده به پرستار میگفت چه کنیمشون؟ مگه من نگفتم شهرام شب پره با اس اس آر آی کنترا اندیکه ست؟
+ مانیا یعنی خلق بالا. حالا عصبی و پرخاشگر میتونه باشه. خوش خنده و ولخرج و پر حرف و
++ سوییچ یعنی عوض شده خلقش! یعنی مثلا از دپرس میره رو مانیا یا برعکس
+++ کنترا اندیکه هم یعنی ممنوع بودن چیزی برای مریض.
++++ اس اس آر آی یه دسته از داروی های ضد افسردگیه
پ.ن: آقا این چه حرکتیه بیان زده؟ با گوشی میخوای سایز و فونت انتخاب کنی از پست گذاشتن پشیمونت میکنه :/
دستم به نوشتن نمیره. توی این بیست و چند روز حتی یک بار هم سعی نکردم بنویسم. تمام رمقم رو سر و سامون دادن به خونه و حال خونواده گرفته و حالا برگشتم سر درس و امتحانم. روزهای خوبم بود. مسافرت خوب بود. اسب سواری خوب بود. شب رو تو خونه روستایی گذروندن و صبح رو وسط جنگل پر از مه بالای یه کوه بلند بیدار شدن خوب بود. از سرما زیر لحاف خزیدن خوب بود. نوازش کردن اسب ها خوب بود. سر رو شونه بابا گذاشتن خوب بود. شمسِ باباجی رو گرفتن خوب بود. بندر و پیش آیدا موندن خوب بود. بحثمون با علی بد بود. بحثمون خیلی بد بود. به جدایی کشید که اگرچه یک ساعت بود نهایت طاقتمون، اما به هر حال جدایی بود. ادامه ش رو اما گذاشتیم برای مشهد. برای رو در رو حرف زدن. و حالا من، نه تنها جدی نیستم و دلم نمیخواد راجبش حرف بزنیم بلکه رفتم براش یک عالمه مداد و دفتر و روان نویس و سفال و خرت و پرت خریدم. برای خودم تاپ شرت خرگوشی و دسبند و لاک قرمز خریدم و در حال درست کردن الویه هستم، که شب که میرسه برم ببینمش. بعد از یک ماه. یک ماه طولانی که نمیگذشت و تموم نمیشد.
تو تاریکی اتاقم، توی تختم لمیدم. هوا ناجوونمردونه سرد شد یهو. شومینه و شوفاژ و لباس پشمی خلاصه. فردا امتحان عفونی دارم. اما از ساعت هفت و نیم کتابو بستم و فکر و شعر و سیگار و کتاب. شایدم همین روزا همشون رو ترک کردم. شاید همین روزا خیلی چیزا رو ترک کردم. شایدم نه. خلاصه که نه حالی برای نوشتن هست، نه خوندن، نه هیچی. اما من هنوز همونم، همون منِ من. فقط سردرگم و خسته، احتمالا کمی غمگین، بیشتر تنها و ساکت، در خود فرو رفته و منتظر
من حقیقتا خیلی خسته م. ده روزه رابطه م با علی تموم شده. بعد از سه جلسه مشاوره ازدواجِ طاقت فرسا، بعد از یک عالمه صحبت و بحث فرسایشی. بعد از یک دنیا تلاش و صبر و حوصله خرج کردن. خسته م چون امتحان ن دارم پس فردا و هیچوقت اینقدر غیر آماده و درس نخونده نبودم برای امتحان. امشب دو تا نمونه سوال زدم دیدم در حد پاسی هم نیستم حتی. روان پزشکم دوز داروی ضد افسردگی و اضطراب و وسواسم (!) رو پنجاه تا برد بالا. حالا شده صد و پنجاه. شبها با کلونازپام میخوابم و قبل از اینکه اثر کنه، یک ربع سعی یا شمس میخونم. من بعد از یک سال پر از شور و شوق و انرژی بودن حالا آوار شدم روی زمین. سپید که نباشه، نه از خونه بیرون میرم، نه غذا میخورم، نه هیچی. دلم میخواد برای همیشه بخوابم
حالا کمی آرومم.
به خودت میای و صد متر که نه، هزار متر رفتی زیر آب. حالا من امشب از اون هزار متر هم پایین تر رفتم. دلگیر و خسته از همه دنیا. خودت رو ول میکنی و دنیا برات تصمیم میگیره. گاهی چه تصمیم های بدی میگیره. حسم؟ حس پدرِ خانواده م بودنه، درست زمانی که خودم رو به زور سر پا نگه داشتم. زمانی که اشتباه ترین کارها رو میکنم و درست ترین حرفارو میزنم.
توی سالن ترانزیت نشستم. پرواز دو ساعت تاخیر خوره و من کم کم دارم کسل میشم. مامان گفته فردا باید برای دانش آموزام حرف بزنی، حالا میخوام بینشون نظر سنجی کنم ببینم دلشون میخواد از دوست پسر و رابطه و اینا بگم براشون یا روان و بیماری های روان! متخصص جفتشونم که هستم. فقط این کلاس نهم دهم یازدهمیا چقدر جدی بگیرن منو خدا میدونه
از هفته ای که کِش اومد و داره کِشیده میشه همچنان، بگم براتون. از صبحای سردی که روپوشم رو ورداشتم و استتوسکوپ و افتالموسکوپم و لیست حضور غیاب رو و بی سر و صدا از خونه زدم بیرون. که نشه بابا بیدار شه و به زور صبحونه بریزه تو حلقم، مثل شام و ناهار. هر چند نصف ناهارا رو با جمله ی تو بیمارستان یه چیزی خوردم پیچوندم. از مریض های پر دردِ بخش اعصاب بگم. از ویلچر و لرزیدن و کوری و کری و فلج و زمین خوردنشون. از زن جوونی که ام اس داشت، از اون ام اس های بدی که سیزده ساله راحتش نذاشته و شوهرش که خم و راست میشد جلوش و کفشش رو میپوشوند و در میاورد و اسم دارو ها و عوارضشون رو عین بلبل برامون میگفت و چشماش پر از اشک میشد. از شبایی که به تخته و ورق و هزار و یک شب خوندن و فیلم دیدن با بابا گذشت. از بابا نگم که فردا میره و من بغض رفتنش رو از دیشب که گفت باید برم نتونستم قورت بدم. از مهربونیش و شام درست کردن و میوه پوست گرفتن و بوس های روی پیشونیِ موقع شب بخیر گفتنش.
معضل این روزای منم ور رفتن با دوز قرصامه! یه جوری که صبا خواب نمونم و شبا راحت بخوابم، مانیک نباشم و در الکل و سیگار غرق نشم و از اون وریم نرم تو دام سگِ سیاه افسردگی. و البته جوری که من این بی صاحابارو نصف و یک چارم میکنم فقط خدا میدونه چند دوز میگیرم هر روز.
گردو، هاپوی کوچولوی علی یک هفته ست که مهمون خونه منه. مهمون که نه، صابخونه ست. هرجا بخواد جیش میکنه، هرجا بخواد پی پی میکنه، ماکارونی و پلو بدون ادویه و مرغ و هویج و سیب زمینی آب پز و شیر بدون لاکتوز و هزار چیز دیگه توی مِنو داره. هر شب یک بار ساعت سه و نیم چار و یک بار صب ساعت شیش و نیم بیدارم میکنه و نق میزنه و
خب! سه ماه و چند روز گذشته. و من هیچ نظر خاصی راجبش ندارم!
نشستم روی یکی از دوازده تا مبلِ تکِ پذیرایی و پاهام رو دراز کردم روی میز. نسکافه میخورم و فکر میکنم چقدر سیگار میچسبید الان. الکی الکی و یهویی محکوم شدم به ترک همه چیز.
عادت کردم به پا روی پا انداختن و ساعتهای طولانی نشستن روی مبل، گوشی به دست و هنذفری در گوش. پیراهن بلند آبی بدون آستینم رو پوشیدم، همون که تولدم از علی کادو گرفته بودم. حالا دیگه برام مهم نیست چندان. دیگه فکر نکردن بهش سخت نیست. اسمش تو لیست چت ها، خیلی پایین رفته و حتی این هم اهمیتی نداره.
از دیشب تا حالا پست قبلیم رو مخم راه رفت، تا در نهایت طاقت نیاوردم و پاکش کردم. اما حوصله اینکه توضیح بدم چرا رو ندارم اصلا.
خونه برام به غریبی روزای اول نیست. میشینم و خوم رو با لپ تاپ یا گوشی سرگرم میکنم. میشینم و برام عجیب نیست که مامان وسط هال نماز میخونه. مهدی مدام راه میره، با هدفونش هر یه ربع مسیر آشپزخونه و اتاقش رو میره و میاد. بابا معمولا توی اتاقشه و سرگرم کتاباش و تلویزیون. هر بار که رفتم تو اتاقش راز بقا میدیده یا کشتی کج. اون دو تا کفتر عاشق هم روستا نشین شدن. بله خواهر دندون پزشک و شوهرخواهر مهندس عمرانم هفته به هفته از اون خونه باغ درنشت دل نمیکنن. انگار زاده شدن برای سبزی کاشتن!
دلم میخواد بنویسم اما چیزی برای نوشتن نیست. یه سری فکر آشفته و در هم که من برای آروم کردنش تو سالن خالی واحد روبه رو راکت به دست با دیوار پینگ پونگ بازی میکنم
به حیاطمون نگاه میکنم، که حالا حیاط مدرسه ست! به اون گوشه که با اسکیت هام زمین میخوردم همیشه. حالا مامان از اون گوشه یه کافی شاپ کوچولو که قهوه و کیک سرو میکنه زنگ های تفریح درست کرده. به باغچه مون نگاه میکنم. نخل هایی که همسن منن، حالا قدشون از دیوار بلند تر شده خیلی. دور تا دور باغچه ای که دو تا نخل و دو تا درخت نارنج و یک عالمه گل داره رو لاستیک ها و بلوک های رنگی گذاشتن و گل یخ و پیچک و یاس کاشتن توشون. دور این باغچه من با سه چرخه م خیلی زیاد چرخیدم. یک عالمه خودم رو گلی و خاکی کردم اینجا. یه فرش کوچولو پهن کرده بودیم م و خاله بازی کرده بودیم تو گرمای تابستون. شبیه حیاط بچگی هام نیست ولی قشنگه. حالا هال خونه سالنه! توش پر از وسایل دست ساز بچه های هنرستانه. بالای در اتاقم نوشته کلاس دهمِ سی. درش رو که باز میکنم میز معلم داره، صندلی معلم و سیزده تا صندلی و سطل آشغال! اونقدر غریبه که حتی نمیتونم تجسم کنم قبلا چه شکلی بود. اما میدونم اونجا من با اولین عشقم(!) شب تا صب چت میکردم. رو به رو کلاس دهم سی، دفتر مدرسه ست. قبلا اتاق مامان و بابا بود که روبه روی اتاق من بود. شبایی که میترسیدم پتو و عروسکِ فیلم رو دنبال خودم میکشیدم و میرفتم پیششون میخوابیدم. در بقیه اتاق های قبلی و کلاس های فعلی رو باز نمیکنم، از کنار آشپزخونه اما رد میشم که حالا کارگاه نقاشیه. یک عالمه میز و صندلی و چیزایی که اسمشون رو نمیدونم. گلخونه اما هنوز کاربریش رو حفظ کرده انگاری. هنوز گلخونه ست و پر از گلدون و حوض سه طبقه وسطش که هنوز هم پر از آبه. از کنارش رد میشم و نفس عمیق میکشم. یادم میاد قبلا یه آکواریوم هم این لبه بود. نمیدونم چی به سرش اومده حالا. گلخونه سه تا دیوار شیشه ای داشت که از آشپزخونه و هال و پذیرایی این سمت جداش میکرد. الان فقط اون که به سمت سالن مدرسه ست شیشه ایه فقط. باقیش دیوار شده. میرسم به پذیرایی. پذیرایی چون که دور بود از سر و صدای اون سمت خونه، همه سال کنکورم رو تقریبا گوشه ش گذرونده بودم! یاد مراسم خاستگاری خواهرم میوفتم. و بعدم بله برونش. حالا اینجام به همون غریبگی بقیه خونه ست. آتلیه شده! برای بچه های عکاسی. حوصله گشت و گذار تو طبقه دوم هنرستان رو ندارم. بغض میاره به گلوم گاهی. نمیدونم چطور دلشون اومد با این خونه این کارو بکنن
داد میزنه "ای وای سام، سام دهنت! بنیامین من دارم تیر تموم میکنم" و بعد صدای بلند تیراندازی میشنوم! و بعد یک بار دیگه با فریاد میگه سام. وسط هال خوابم برده بود و حالا حس کسی رو دارم که وسط میدون جنگ بیدار شده. پا میشم میرم سمت اتاقش، در میزنم میگه بله؟ درو وا میکنم و میگم هدفون نمیشه بذاری و آروم ترم حرف بزنی؟ من قبضه روح شدم که. میگه عه صدام میاد بیرون؟ معذرت میخوام جوجو! و من با وجود سردردی که دلیلش همین داداش ده سال کوچیکترمه، نمیتونم نخندم بهش.
سر در حال منفجر شدنم رو روی بالش میذارم و فکر میکنم تا چه حد غرق خونه و خونواده شدم. خونه رو مرتب کردم. اتاق مهدی رو نمیشد توش نفس کشید حتی. لباس ها کف اتاق بود. کتاب ها روی تخت. کشو ها خالیِ خالی. هیچی، مطلقا هیچی سر جاش نبود. اتاق مامان هم. قفسه های پشت آینه پر از کتاب های بهم ریخته و وسایل و ابزار بیخود و بی جهت، لوازم آرایش روی پاتختی و یک عالمه خرت و پرت زیر تخت و من نمیفهمیدم اینا چرا باید توی اتاق خواب باشن. من اصلا هیچ کجای این زندگی رو نمیفهمم گاهی. من دعوا ها و گریه ها و نیم ساعت بعد عذرخواهی و دوسِت دارم ها رو نمیفهمم. گاهی فکر میکنم دلیل رابطه های به ته رسیده من همینه که من زندگی شه ای ندارم! فضای شه، رابطه شه، عاطفه شه و اصلا هر چیز شه ای از تحملم خارجه. خونواده من ولی انگار هیچ نظمی، هیچ خطی و هیچ حدی براشون تعریف نشده. دعوا و بحثشون در کسری از ثانیه به اوج میرسه و با اشک ریختن یکی از اعضا یا فرار کردن اون یکی از موقعیت خاتمه پیدا میکنه و به نگرانی برای هم تبدیل میشه! توی این خونه هر کسی برای خودش اتاقی داره اما انگار هیچ اتاقی اختصاص یافته یک نفر نیست. اینجا شگی محضیه که من دوسش دارم. این شگی اما هر روز و هر شب بهم هجوم میاره. یاد گرفتم درد و دل ها و گریه های مامان رو بشنوم، بغلش کنم و ببوسمش و حتی نصیحتش کنم. وصیت های بابا رو مدت هاست دیگه سر باز نمیزنم از شنیدنشون، چون میدونم اگه برای من هم نگه حس میکنه تنهاست. من میدونم که تکیه گاهِ عاطفی خواهرم و نقطه اتصال برادرم به خونواده ام؛ این رو هم میدونم که اگه من نباشم اتفاق وحشتناکی قرار نیست بیوفته. اما میدونی؟ عادت کردم شگی هاشون رو سامون بدم. و حالا که دارم برمیگردم مشهد بعد دو ماه مرتب نگه داشتنشون، نق میزنن، بغض میکنن، بهونه میگیرن و من حس مادری رو دارم که داره بچه هاش رو با سفارشِ دست به گاز نزنین و درو رو غریبه ها وا نکنین، میسپره دست هم و میره. میدونه زمین رو به آسمون نمیارن اما تصور اینکه چقدر خونه رو بهم میریزن اصلا سخت نیست
میپرسه اولین کشیک دردونه دکتر ساسان چطور بود و دو تایی ریسه میرن از خنده. یاد ارتوپدی دوره استاجری میوفتم که روی نزدیک ترین صندلی به دکتر میشستم و نوت برمیداشتم و شلوغ میکردم و بسیار مورد لطف دکتر بودم! البته این به دلیل علاقه م به ارتو یا دکتر نبود. اساسا من سر همه درمانگاه ها همینجوری بودم به جز اونهایی که اساتیدش تهدید جانی برامون محسوب میشدن. دلتنگ استاجری میشم و خوش گذشتن هاش. و در نهایت یکی از دلایل بهم خوردن رابطه م همین بود. بله اینکه من اکتیو بودم و سریع ارتباط میگرفتم و راحت برخورد میکردم. بهش چش غره میرم و میگم افتضاح بود. سراسر گند و کارای ناشیانه. از دست دادن عمل دکتر میم و گم کردن مریض!! بدون اتیکت و مُهر و در یک کلام فاجعه ای که دانشکده مارو انداخته وسطش. تنها نکته ای که کمی قشنگ بود پسربچه ده ساله ای بود که ساعدش شکسته بود و هیچ حسی جز گرسنگی نداشت انگار. هر بار از جلوی در اتاقش رد شده بودم صدام کرده بود و گفته بود خانوم دکتر میشه به من یه سِرُم غذا بزنین! و من غرق یاد گرفتن ابتدایی چیزها بودم و دست و پام رو دستکش و ماسک بسته بود. و یه سری پرستار ها و پرسنل که اینترنِ تازه کار براشون حکم سرگرمی داره و هیچ فرصتی رو برای سر کار گذاشتنش از دست نمیدادن.
چشام رو میبندم و دهان شویه بدمزه رو تو دهنم می چرخونم و تو ذهنم تا سی میشمارم و تف میکنم بیرون. مراقبت میکنم از دندون پوسیده کوفتیم و خواهش میکنم ازش که فعلا باهام مدارا کنه. فردا اولین کشیک دوره اینترنی رو قراره برم که هیچوقت فکر نمیکردم بدون امتحان، بدون کلاس و با این اوضاع شروعش کنم. سردرد و کسلم و هیچ ایده ای در مورد فردا ندارم و حالم گرفته ست که خواب نیستم الان.
ببار برایمِ یزدانی رو پلی میکنم و نگاش میکنم که زیر نور آبی چراغ خوابم چقدر ملوس خوابیده. بچه ها اومدن و حسابی چلوندنش و من حرص خوردم و حالا خسته از بازی لم داده به ن آبی رنگش و خوابیده. نگاش میکنم و فکر میکنم به خوابی که دیدم و چقدر شبیه بود کابوسم در موردش به اتفاق وحشتناکی که برای رِکس افتاده بود. و من هیستوریِ وحشتناکی در مورد کابوس های مرتبط با اتفاق های بدِ زندگیم دارم.
روی پتوم که وسط هال افتاده خوابیده. میرم و برای خودم یه بالش و پتوی دیگه میارم و همونجا کنارش دراز میشم. ملوی پشمالو پامیشه یه نگاهی به اطراف میدازه، میاد نزدیک تر و پنجولش رو میذاره روی پتو و دوباره میخوابه. انگار که میخواد بگه همه پتو ها منه!
تلویزیون رو روشن میکنم و صداش رو کم میکنم و چشامو میبندم و مرور میکنم شبایی رو که مامان و ابجی میرفتن مسجد. بابا و عمه جانم پای تلویزیون جوشن کبیر میخوندن و من داداش کوچولو کار خاصی نمیکردیم! دم قرآن سر گرفتن توی خواب و بیداری اما، متوجه میشدم بابا یکی یدونه قرآن میذاره بالای سرمون. چشامو وا میکنم و خونه م سرده و دورم ازشون. عمه جانم چند ساله که دیگه نیست. پامیشم و چراغا رو خاموش میکنم، قران رو میارم و میذارم رو میز تو هال، بالای سرم. صدای تلویزیون رو کمتر میکنم، پیشی کوچولوی خوابم رو بغل میکنم و چشام رو میبندم.
اعتقاد زیادی هم نداشته باشی و نماز هم که نخونی و اینا، اما میشه دلت برای حال و هوای خونه و زمزمه های پدرت تنگ شه دیگه. نه؟
درباره این سایت