سخت ترین کار دنیا این بود که امروز دو بار خواب کامل نشده خودمو از تخت بکشم بیرون و ببرم بیمارستان. یه دفعه صب یه دفعه م الان. اطفال همه نیروم رو داره قطره قطره میکشه بیرون و تا آخر تیر هم ادامه داره. میانترم ها مثل اینکه خوب نبوده و تصمیم گرفتن حذف نکنن مطالبش رو. باورم نمیشه اون  امتحانی که پدرمون رو یک بار دراورده فقط بخشی از امتحانِ آخر تیره.
مامان اینا دارن به شروع تعطیلاتشون نزدیک میشن، برنامه شمال میریزن و به من میگن برای توئه و باید استراحت کنی و هرچی میگم من تا شهریور هیچگونه تعطیلی ندارم، انگار نمیشنون.
خیلی خسته م خلاصه این روزا. هر بار که اتندی داد میزنه، قاطی میکنه و میگه شما هیچی نمیفهمین احساس میکنم میخوام کوله بارم رو بردارم و فرار کنم از این شهر. هر شبی که میگذره و زنگ میزنم خونه و میگن استخر پر از آبه، میگن انگورا آخ انگورا! میگن هندونه، میگن تخته نرد و صدای مهستی، هر بار که میگن فقط جای تو خالیه، خودم رو تصور میکنم که همه چیو جا گذاشتم و رفتم با مایو زرد نشستم لبه استخر و پاهام رو که لاک زدم ت ت میدم و آفتاب میگیرم. مامان آب پرتقال میاره برام و من میگم نمیخوام، نوشابه بیار با یخ!
آخ که باورم نمیشه آخر این ماه بیست و سه سالگی تموم میشه و من انگار خسته ترینم و طولانی ترین راه دنیا پیش رومه

+ نمیدونم عکس دو سال پیش، سه سال پیش

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها