و اما امروز موقع خدافظی از مامان و بابا چنان بساطی راه انداختم که فک های همشون افتاد. بغض و گریه و اشکی که تموم نمیشد. غم و خشم و عشق و نفرت و صد جور حسی که فوران میکرد و به صورت اشک بیرون میریخت از قبل از ناهار شروع شد و تا حاجی آباد (شهری که وسط راه بندره!) ادامه پیدا کرد. چشای پف کرده و گلودرد ناشی از تلاش برای فرو دادن بغض. تعجب همگان و نگرانی علی از شنیدن اون صدای وحشت آور! در نهایت من الان توی رخت خواب اتاقِ مهمان خونه بندر آروم گرفتم، کمی سردرد دارم که بعد از انتشار این پست میرم قرص هامو میخورم و مهارش میکنم. صدای بارون میاد! کاش میدونستم چی میخوام، چی اینجوری داره دق میده منو. نظری نداری؟


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها