عادت کردم به پا روی پا انداختن و ساعتهای طولانی نشستن روی مبل، گوشی به دست و هنذفری در گوش. پیراهن بلند آبی بدون آستینم رو پوشیدم، همون که تولدم از علی کادو گرفته بودم. حالا دیگه برام مهم نیست چندان. دیگه فکر نکردن بهش سخت نیست. اسمش تو لیست چت ها، خیلی پایین رفته و حتی این هم اهمیتی نداره.

عادت کردم که مسیر خونه تا خونه باغ رو رانندگی کنم، چشمم رو بدم به جاده و گوشم رو بدم به تذکرهای بابا و در نهایت بشنوم که راننده خوبی هستم و بهم اعتماد داره.
عادت کردم به نشستن کنار رِکس، توله سگ دو ماهه ژرمنی که برای باغ خریدیم، ناز و نوازش کردنش و غذا دادن بهش و لوس کردنش. نزدیک به ده روزه که بسته شده توی خونه ته باغش. بابا میگه تو داشتی خونگی بار میاوردیش. راست میگفت، دنبالم میدویید وقتی دوچرخه سواری میکردم و یاد گرفته بود دست بده. روزای اولی که بسته بودنش، صدای غمناکش اشکم رو درمیاورد! حالا هم من و هم رِکس پذیرفتیم که اون سگ نگهبانِ باغه، نه پِت من. اما هنوز که میرم بهش سر بزنم خودش رو لوس میکنه برام و گردنش رو که قلاده دورشه میاره جلو و من ازش معذرت میخوام که نمیتونم بازش کنم.

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها