از هفته ای که کِش اومد و داره کِشیده میشه همچنان، بگم براتون. از صبحای سردی که روپوشم رو ورداشتم و استتوسکوپ و افتالموسکوپم و لیست حضور غیاب رو و بی سر و صدا از خونه زدم بیرون. که نشه بابا بیدار شه و به زور صبحونه بریزه تو حلقم، مثل شام و ناهار. هر چند نصف ناهارا رو با جمله ی تو بیمارستان یه چیزی خوردم پیچوندم. از مریض های پر دردِ بخش اعصاب بگم. از ویلچر و لرزیدن و کوری و کری و فلج و زمین خوردنشون. از زن جوونی که ام اس داشت، از اون ام اس های بدی که سیزده ساله راحتش نذاشته و شوهرش که خم و راست میشد جلوش و کفشش رو میپوشوند و در میاورد و اسم دارو ها و عوارضشون رو عین بلبل برامون میگفت و چشماش پر از اشک میشد. از شبایی که به تخته و ورق و هزار و یک شب خوندن و فیلم دیدن با بابا گذشت. از بابا نگم که فردا میره و من بغض رفتنش رو از دیشب که گفت باید برم نتونستم قورت بدم. از مهربونیش و شام درست کردن و میوه پوست گرفتن و بوس های روی پیشونیِ موقع شب بخیر گفتنش.
درباره این سایت