از هفته ای که کِش اومد و داره کِشیده میشه همچنان، بگم براتون. از صبحای سردی که روپوشم رو ورداشتم و استتوسکوپ و افتالموسکوپم و لیست حضور غیاب رو و بی سر و صدا از خونه زدم بیرون. که نشه بابا بیدار شه و به زور صبحونه بریزه تو حلقم، مثل شام و ناهار. هر چند نصف ناهارا رو با جمله ی تو بیمارستان یه چیزی خوردم پیچوندم. از مریض های پر دردِ بخش اعصاب بگم. از ویلچر و لرزیدن و کوری و کری و فلج و زمین خوردنشون. از زن جوونی که ام اس داشت، از اون ام اس های بدی که سیزده ساله راحتش نذاشته و شوهرش که خم و راست میشد جلوش و کفشش رو میپوشوند و در میاورد و اسم دارو ها و عوارضشون رو عین بلبل برامون میگفت و چشماش پر از اشک میشد. از شبایی که به تخته و ورق و هزار و یک شب خوندن و فیلم دیدن با بابا گذشت. از بابا نگم که فردا میره و من بغض رفتنش رو از دیشب که گفت باید برم نتونستم قورت بدم. از مهربونیش و شام درست کردن و میوه پوست گرفتن و بوس های روی پیشونیِ موقع شب بخیر گفتنش.

از حالم بگم. بهترم. روحم آرومه و جسمم رو خسته و کوفته میکنم و شب ساعت یازده میخوابم. از دوش و موزیک و رقص اول صبح خبری نیست. از خیلی چیزا خبری نیست اما من دارم پامیشم. چون که چاره ای ندارم. حمله های میگرنم باز زیاد شده، بیشتر اوقات رو سردردم.
از خونه بگم. کنترل خونه همیشه دست من و باباست و یک هفته نبودمون اوضاع رو کمی بهم ریخته. زیاد زنگ نزدیم و به خودمون استراحت دادیم و حالا اونا کمی افتادن به جون هم. جهیزیه میخوان بخرن برا آبجی بزرگه و از ب بسم اللهش تو سر و کله هم میزنن تا میمش!
دوباره از خودم بگم. دلم یک جمعه میخواد پر از و سیگار و مستی! دیگه از خودِ کله خرم نگم براتون 

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها