داشتم براش از صب میگفتم که چجوری بیدار شدم و خودمو رسوندم به مورنینگ. نمیدونم به کجا رسیدم که فرمون رو چرخوند که به ماشین جلویی که زده بود رو ترمز نخوره. سه دقیقه بعد، ما کمی جلوتر زده بودیم بغل بزرگراه. من محکم خورده بودم به شیشه سمت شاگرد و سرم چنتا حرکت رفت و برگشتی انجام داده بود. درد بدی گوشه راست پیشونیم حس میکردم و یه درد منتشر با شدت کمتر تو کل سرم. سرمو گرفته بودم و به علی که نگران و وحشت زده مدام حالم رو میپرسید میگفتم خوبم. شیشه عقب خرد شده و شاسی سمت راننده و از اینور سپر سمت شاگرد داغون شده بود. همه کم کم از شک دراومدن و نیم ساعت بعد امیر منو رسوند خونه و علی این وسط مقصر شد! همچنان اس ام اس میومد که بیداری؟ خوبی؟ سرگیجه؟ فراموشی؟ استفراغ؟ و من از اون موق تا حالا با مانتو شلوارم نشستم. هر از گاهی پامیشم ببینم درست راه میرم یا نه. قلمبگی پیشونیم رو تو آینه چک میکنم و چشامو میبندم و سعی میکنم بفهمم چقدر سردردم و تهوع دارم. تمرکز میکنم و اندیکاسیون های ایمیجینگ توی هد تروما رو تو ذهنم مرور میکنم (یعنی چه وختی لازمه برای کسی که ضربه به سرش خورده سی تی اسکنی چیزی درخواست کنیم)
مدتهاست ننوشتم اینجا، دلیل خاصیم نداره. درگیر دندونم و درسا بودم. درگیر جنگ با وسواس. درگیر چیز میزای توی زندگی. الان اما از اونجایی که تنهام! تصادف کردم کمی کوفته م و یکی دو ساعت نگذشته از تصادف تنهام و نشستم چون کمی میترسم بخوابم و مجبورم از اینجا به علیِ مقصر دلداری بدم هی و مجابش کنم که خوبم. از اونجایی که دستم نمیره به تلفن که به بابا و مامانی که هزار کیلومتر دورن زنگ بزنم. از اونجایی که سپیده ساریه و آیدا احتمالا باهام قهره. و امیر ع چون یک زمانی دوسم داشته و نه شنیده من رو نرسونده به خونه دور زد و فرار کرد، انگار که جذام دارم. آره از همه اینجاها من برای سرگرم کردن خودم تا بچه ها بیان دست به دامن نوشتن شدم. 

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها