تنهایی رو میپسندم. من تنهایی و این خواسته شدن های گاه گاهی رو میپسندم. مهم نیست از طرف دوست پسرهای سابقم باشه یا آدم هایی که جدیدا خودی نشون میدن. خواسته شدن اما، حسیه که بهش نیاز دارم و بیشتر از اون به نه گفتن هام نیاز دارم. حسِ بزرگ تر و قوی تر شدن دارم. اینکه داوطلبانه تنها موندن رو انتخاب کردم و ناراحت نیستم. استقلال رو دوست دارم و اینکه حالا با قطعیت نه میگم به کسایی که میبینم مناسبم نیستن. ابتدایی به نظر میاد اما رسیدن به این نقطه برام آسون نبود. مشخص کردن حد و حدود هام برای بقیه و دونستن معیار هام توسط خودم لذت بخشه. چرخ زدن توی خونه م، نگاه کردن به گلهایی که حالا حسابی پر و سبز شدن، بازی کردن با مِلوی ملوسم که داره شیطون میشه و بدو بدو میکنه و از بچه گربه کوچولویی که شیر رو خودش نمیتونست بخوره به بچه گربه ای که کنسروش رو تنهایی میخوره و اینور اونور میدوعه تبدیل شده، صدای پر از دلتنگی مامان و بابا و بقیه و تشکرهاشون بابت سنگ صبور و مشاورشون بودن حالم رو خوب میکنه.
اما همچنان به خاطر چشای ملتهبِ ملو و قطره ای که هر هشت ساعت براش میریزم، گریه میکنم و میدونم ذهن وسواسی من از التهاب ویروسی چشمش سناریوی پنومونی میسازه و بی رحمانه بهم حمله میکنه و من باید باهاش بجنگم اما همیشه موفق نیستم. همچنان فشار مریضم رو دو سه بار میگیرم و وقتی که میبینم تفاوت عددی که من نوشتم و اونی که پرستار کشیک نوشته زیاده اضطراب سراغم میاد که نکنه اینجور خطاها از زیر دستم رد شده و نفهمیدم و مرگ میبینم برای مریضم که با حال خوب مرخص شده و خودم رو محکوم میکنم! همچنان همونم که خودم رو مقصر ورود و خروج و رابطه میدونم گاهی و طرف مقابلم رو از هر اشتباهی مبرا میکنم. غم سراغم میاد و خاطرات بد و سیگار میکشم و لعنت میفرستم به مغزی که هیچی رو فراموش نمیکنه. با فکر ها و حس های رو به پوچی رفتنم مقابله میکنم.
زندگیِ خاکستریِ این روزهام رو دوست دارم. چون که به بدبختی به اینجا رسوندمش و اینو خودم میدونم و احتمالا کسایی که قبل از دو بار پاک کردن نوشته های اینجا فراز و نشیب ها رو خوندن.

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها