گمونم همین که نمدونم امروز روزِ چندمه نشونه خوبیه. هر چند خودم هم متوجه نمیشه روزا چجوری شب میشن و شبا تموم میشن و صب میشن.
حالا نشستم و اون فِلَش لعنتی به تلویزیونه، عادت کردم به شکسته شدن سکوت خونه با موزیک. بدون این یه نمه صدا هم احتمال جنون میره! دسته گل نرگسی که برای خودم خریدم پژمرده شده و دیگه بویی نداره. چایِ یخ کرده سیاه شده میخورم، هایپ و نوشابه و خرت و پرت و گاهی گوش خودم رو میگیرم و مجبور میکنم خودمو به خوندن یه مبحث. گاهی هم همینجا چرت میزنم. امتحان فردا رو بدم و ظهر برم دانشکده و عصرش مطب دکتر و شب خونه سپیده و فرداش بخش عفونی شروع میشه و یکمم برم دنبال کارای پروپوزال.
عفونی بخش آخر استاجریه و بهمن تعطیل و اسفند آزمون پره و فروردین شروعِ اینترنی. پنج سال گذشته و من واقعا نمیفهمم چجوری. این همه اتفاق افتاده و من نمیفهمم چجوری. این همه تغییر کردم و نمیدونم چجوری. از آیدا و سپید و حمید که بپرسی میگن خیلی زیاد عوض شدی. این تیرانو، اون تیرانوی منزویِ درون گرای ساکت و محافظه کار نیست. یه تیرانوی کله خرِ کنجکاوه. با خونواده درگیر نیست. به عنوان یه دختر برون گرای با اعتماد به نفس، شوخ و شیطون و پر از انرژی شناخته میشه. قابل اعتماد دوستاش و خونواده. سنگ صبور همه و مشاور آشنای دور و نزدیک. چیزی دقیقا مخالف تیرانوی یکی دو سال پیش. احتمالا خیلی زیاد با تجربه در زمینه ارتباط با پسرها، نترس و با دید مثبت جلو میره. شکست که میخوره، به قول دکتر جیم (روان پزشک و استادم)، روند اندوه و عصبانیت رو درست طی میکنه. نه خشمش رو میخوره، نه گریه ش رو حبس میکنه و نه ناراحتیش رو پنهان. منِ این روزها نه فقط برای خودم، که برای همه اونهایی که سابقه دیرینه آشنایی با من دارن، جای تعجب دارم.
حالم؟ برای توصیف حالم کلمه ای ندارم. فقط این روزا بیشتر از اینکه با خودم درگیر باشم، با آدم های زندگیم برای پذیرفتنِ منِ تغییر کرده درگیرم

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها