در من نهفته گویا، یک دایناسورِ خوب



و اما امروز موقع خدافظی از مامان و بابا چنان بساطی راه انداختم که فک های همشون افتاد. بغض و گریه و اشکی که تموم نمیشد. غم و خشم و عشق و نفرت و صد جور حسی که فوران میکرد و به صورت اشک بیرون میریخت از قبل از ناهار شروع شد و تا حاجی آباد (شهری که وسط راه بندره!) ادامه پیدا کرد. چشای پف کرده و گلودرد ناشی از تلاش برای فرو دادن بغض. تعجب همگان و نگرانی علی از شنیدن اون صدای وحشت آور! در نهایت من الان توی رخت خواب اتاقِ مهمان خونه بندر آروم گرفتم، کمی سردرد دارم که بعد از انتشار این پست میرم قرص هامو میخورم و مهارش میکنم. صدای بارون میاد! کاش میدونستم چی میخوام، چی اینجوری داره دق میده منو. نظری نداری؟


و اما امروز موقع خدافظی از مامان و بابا چنان بساطی راه انداختم که فک های همشون افتاد. بغض و گریه و اشکی که تموم نمیشد. غم و خشم و عشق و نفرت و صد جور حسی که فوران میکرد و به صورت اشک بیرون میریخت از قبل از ناهار شروع شد و تا حاجی آباد (شهری که وسط راه بندره!) ادامه پیدا کرد. چشای پف کرده و گلودرد ناشی از تلاش برای فرو دادن بغض. تعجب همگان و نگرانی علی از شنیدن اون صدای وحشت آور! در نهایت من الان توی رخت خواب اتاقِ مهمان خونه بندر آروم گرفتم، کمی سردرد دارم که بعد از انتشار این پست میرم قرص هامو میخورم و مهارش میکنم. صدای بارون میاد! کاش میدونستم چی میخوام، چی اینجوری داره دق میده منو. نظری نداری؟


خیلی چیزها نوشتم این مدت، اما اونقدری وقت کم داشتم که نشد هیشکدوم کامل و منتشر بشه.

از وضعیت نابه سامان خونه که من تلفنی ازش با خبر میشدم.
از مشهد اومدن بچه ها و یک عالمه چرخ خوردن تو یکی دو شب برفیش.
از پیچوندن درمانگاه چشم و التماس کردن دکتر برای تعطیل کردنمون و
از له و لوره خونه رسیدن و درس خوندن و به سختی بیدار شدن و به زور قهوه زنده موندن برای داشتن همه چی با هم
و نهایتا بالاخره به بخشی رسیدیم که ده روز آف کرد مارو و من چمدون بستم و اومدم خونه. و زور زدم و زدم که مرهم کوچولویی باشم رو درد و غم و استرسی که این مدت داشتن.
علی نتونست بره خونه، بیست و پنجم امتحان تئوری جراحی داره و هر چی تلاش کردن جابه جاش کنن به قبل یا بعد تعطیلات، نشد. مونده مشهد تهنایی و درس میخونه :)) :*
احتمالا پس فردا برم بندر و آخر هفته از همونجا برگردم مشهد. شاید هم نرم.
دلم تابستون میخواد و مانتو پانتو های نخی و گشاد، شال های سبک و روشن، کفشای بند بندی، دلم آب طالبی خنک و شیکِ شکلاتی و بستنی قیفی میخواد. سر شب تا نصف شب با علی تو پارک قدم زدم و حرف زدن و شام خوردن میخواد! اما قبل از اون، بهش گفتم این بار که اومدم باید بریم طرقبه لبو بخوریم و سوسیس و قارچ کبابی و اون گفت که میریم! میدونی، هیشوخت نمیدونی آخرین باری که با یه نفر هستی آخرین باره. مهم نیست خوش بگذره یا نه، هرچی زندگی خیلی نا امن تر و نامرد تر از اونیه که کسایی که دوسشون داری رو برات نگه داره.
ای بی سی چشممو هم ورداشتم با خودم آوردم، فقط خدا میدونه کی قراره از چمدون درش بیارم!

زنگ زدم خونه و مهدی که تنها بود جواب داد. میگم چیکا میکنی؟ میگه تلویزیون میبینم. میگم بقیه کجان؟ خیلی صادقانه جواب میده که بیمارستان. میپرسم چرااا؟ میگه مامان بین دو تا ماشین گیر کرد و من اصن نمیفهمم چجوری یعنی. خدافظی میکنم و زنگ میزنم به ح که در دسترس نیست و در حالی که ضربان قلبم رو میشنوم زنگ میزنم به بقیه و در نهایت چون نمیتونم با هیشکی حرف بزنم متوسل میشم به بابا. مثل همیشه گوشیش رو جواب میده، یکمی نفس نفس زنون ولی با همون آرامشی که همیشه داره. میپرسه کی بهت گفت میگم مهدی و میگه عجب خریه ها. چیزی نیست بابا کمرش کمی درد میکنه و رمز کارتش رو میگه به احتمالا صندوق. صدام میلرزه و لعنت میفرستم به این همه فاصله. میگه بیا با خودش حرف بزن و گوشی رو میده به آبجی و اون میرسونه به مامان. صداش گرفته و اشکی و بیحاله! میترکم از غصه. مجموعا سه دقیقه میتونم باهاشون حرف بزنم. بابا میگه فعلا دستور بستری دادن، نترس بابا چیزی نشده و من هاج و واج هنوز نمیفهمم چی شده. نشستم روی تختم و گوشی و تلفن به دست منتظرم یکی بهم زنگ بزنه بگه چی شده


قرصی که دارم میخورم و قرار نیست شما بدونین چیه، اگرچه تونسته سه شب من رو بدون کابوس و راحت به خواب ببره و سردردام رو به یک چارم حالت معمول رسونده، اما باعث شده اوایل صبحم رو خوابالوده و گیج بگذرونم. سه روزه که خبری از یک ساعت زودتر بیدار شدن و رقص و قهوه صبحگاهی و دوش نیست. توی درمانگاه اگه سرگرم نوت برداشتن نباشم دووم نمیارم. البته کاربرد اصلی این قرص خواب آوری و اینها نیس، این از عوارضشه! و من کلا کارم تو عارضه و اینها خیلی خوبه. حالا الان دارم نیم دوز میخورم تا پنج روز دیگه و امید دارم تا وختی که کاملش کنم دووم بیارم وگرنه باید برم بگم به دکترم


دارم میرم مطب دکتر الف، برای سردردم. بعد از چهل و هشت ساعت از کار افتادگی کامل و بخش نرفتن و مصرف انواع مسکن های موجود در خونه و بی تاثیر بودنشون تسلیم شدم بالاخره و با یکم پارتی بازی از استادم وخت گرفتم برای امشب. و الان توی آژانسم و به یک برنامه رادیویی گوش فرا دادم که سوال پیامکیشون اینه که توقع شما از یک دمنوش گیاهی چیه؟ :| و منم همینجوری که به فروشگاه ها و پاساژهای رنگی رنگی احمداباد زل زدم دارم فکر میکنم که توقعم از دمنوش چیه. و در نهایت فکر میکنم که همین که درکم کنه کافیه.
آقای نوری از نمدونم کجا توقعش اینه که دمنوش در طول روز اونو آروم و ریلکس نگه داره و بهش آرامش بده! یه خیارشوری هم از کرج گفته فقط عرق نعنا، کار همه پزشکا رو انجام میده، اگه م با نبات قاطی شه میشه پزشک متخصص :/ یه کنکوری هم توقع داره دمنوش بخوره همه فرمول های فیزیک یادش بیاد! در نهایت اکثریت توقع دارن حالشون رو خوب کنه و غصه هارو بشوره ببره! که فکر کنم دارن اشتباه میزنن
حالا من که دارم میرسم و نمیتونم دنبال کنم بقیه برنامه رو! اما متوجه شدم مثکه فقط ما نیستیم که بعد یه مدتی نمتونیم عنوان برا پستامون پیدا کنیم. اینام موضوع برا برنامه هاشون ندارن دیگه.

تو درمانگاه رو صندلی های دو طرف اسلیت لمپ نشسته بودیم. درس دادن دکتر که تموم شد رو کرد به ما و گفت حالا بچرخین سمت دستگاه. من رو صندلی پزشک بودم و علی رو صندلی بیمار. خط به خط هر اهرم و چرخ دنده و دکمه و لنزی که بود رو دکتر آموزش میداد که باهاشون چیکار باید کرد و من اجرا میکردم. تا اینکه بالاخره لنز ها جای درست قرار گرفت. چونه و پیشونی علی جای درست. نور روی چشم و همه چی تنظیم شد. دکتر گفت چی میبینی؟ و من گفتم چشم! واقعا چشم میدیدم چون. چشم راست علی رو میدیدم، با تمام جزئیات. با خنده گفت گوش میخواستی ببینی اونجا؟ و بعد ذره ذره همه چیز رو پرسید. چه رنگیه. رنگش رو دیدم. مردمک رو دیدم. مردمک و عنبیه رو از چه فاصله ای هم دیدم. دکتر گفت مژه های پایین رو ببین، دیدی؟ چند لایه ست؟ و من شمردم. دو؟ سه؟ پرسید منظمه؟ باز با دقت مسیر پلک پایین رو رفتم و برگشتم گفتم نامنظم. گفت درسته، دو سه ردیف نامنظم. حالا بالا. مژه های مورد علاقه م! از نزدیکِ نزدیک! میتونستم ذره ذره شون رو ببینم. گفت کدوم پر تره؟ گفتم بالا. گفت حالا زوم کن رو پلک پایین. چی میبینی؟ و حالا هی ریز تر و ریز تر. مژه ها و دریاچه اشکی و عروق کوچولو و دونه های سیاه کوچولو و حفره ها و اونقدر و اونقدر چشاشو نیگا کردم که قطعا هیشکی تا حالا اونقدر چشای هیشکیِ دیگه رو نیگا نکرده. هر بار که اسلیت لمپ ببینم یادم میاد که سوم بهمن نود و هفت یه گروه ده دوازده نفره و یه اتند ساکتِ ساکت نشسته بودن و من با انگشت اشاره دست چپم پلک پایینش رو نگه داشته بودم و با نهایت دقت و ظرافتی و آرامشی که تو خودم سراغ دارم، اجزای چشمش رو کشف میکردم! چشمی رو که شب قبلش بوسیده بودم


ساعت دوعه و من خسته و خوابالو هستم! علی خوابیده، بعد از اینکه یه مقداری منو حرص داد خیلی راحت خوابید. و من دلم نیومد شب امتحانی کلنجار بریم با هم. هم اون تا دیر وخت کتابخونه بوده و بعدم که رفته خونه مهمون داشته و هم من از صب بیمارستان بودم و بعد پای درس. البتع فکر میکنم هیچ تصوری هم نداره از اینکه منو حرص داده! آگاه نیست به اون چه که انجام داده یعنی. خلاصه که بیخیال.

الان نمدونم به درس خوندن ادامه بدم یا نه. در واقع امتحانا کاملا به این شکل دارن درمیان که شب امتحان شبیه که فقط به درد این میخوره چار تا نمونه سوال بخونی. نه وخت جم کردن مبحث هست نه مرور نوت ها و اینا. فقط من نمدونم چرا هفتاد و هشتا نمونه سوال دارم من که تمومم نمیشن. هفتاد و هشت تا نمونه سوال بیانگر اینه که ما هی سوال جدید طرح میکنیم و خوندن نمونه سوالامون هیش تاثیری نداره! فکر کنم بخوابم بعد از اینکه پست رو منتشر کنم.
یکم بی حوصله م این روزا. حالا بی حوصله شاید نه. خیره به احوالِ جهان و پوکر فیس مثلا. حس مادری رو دارم که سه قلو سقط کرده! اوهوم، شاید واقعا از دستشون دادم. یه دوستیِ ده ساله، یه هشت ساله و یه پنج ساله. سه قلو نه از نظر سن اونا؛ از نظر زمان از دست دادن. مجموعا خیلی همزمان به حساب میان چون. اما میدونی؟ خیلی بی انرژی ام برای دست و پا زدن برای از دست ندادنشون و فکر میکنم باید یه جایی بعد این همه سال من دست از دست و پا زدن میکشیدم ببینم علائم خفه شدن ازم ببینن نجاتم میدن یا نه؛ صلاح دیدن که ندن ولی. کلاس هارمونیکا هم نرفتم یک ماهه. شنا هم نرفتم. باشگاهم نرفتم. چون که نمیخوام! میخوام فردا امتحان ارتو بدم و بعد به علی بگم بیا بریم فِرِدو وافل و لاته بخوریم و شب با بچه ها بریم کافه مافیا بازی کنیم و بعدم بریم فوتبال ببینیم. شایدم نرم. بستگی داره اون موقع بخوام یا نخوام
الان ولی میخوام شومینه رو روشن کنم. یه لیوان شیر و قرصم رو بخورم. چراغ خوابِ آبیمو روشن کنم و بخزم توی تختم و به عمیق ترین خواب دنیا فرو برم و همینجا از مغزم درخواست میکنم که هیچ خواب نبینه؛ چون من خسته ام واقعا

برای انتخاب بخش استاجر دو هماهنگ کرده بودیم فقط ماژور ها رو با هم برداریم و مینور ها با هم نباشیم. چی شد؟ به صورت اتفاقی همه هفت تا بخشمون با همه. حالا اگه میخواستیم با هم ورداریم عمرا میشدا. واقعا، عمرا. تازه تو پیاده رو یه کوچه خلوت نشسته بودیم. چون که زودتر مارو آف نکردن که ساعت دوازده به خونه یا دانشکده یا یه کافی نت برسیم حتی و نتیجه این شد که ده دقیقه به دوازده محمد ماشینو زد کنار تو یه کوچه و ما نشستیم تو پیاده رو و  

امروز هم اومدم امیراباد. هر روز تعطیلی که پیدا کردم پاشدم اومدم این ماه. حالا درسته که نشستم دارم ارتو میخونم الان و صبح هم یه عالمه با اینترنا چرت و پرت گفتم. اما هفته پیش چی؟ جواب اون همه ضربه روحی که حین معاینه ن خوردم رو کی میده؟
خوابم میاد خیلی. دیشب تا دو و نیم با علی داشتیم منطقی حرف میزدیم! راجع به چی؟ اینکه چی ناراحتمون کرده این چند وخت و اینها. در مجموع بعد از دو ماه و نیم نه که دعوا نکردیم (!) مشکوکیم. حالا الان میگه مرسی که دیشب اون همه حرف زدیم و قلب قلبی. گفتم علی ببین اگه میدونستم اینقد قراره خوابم بیاد اصلا باهات حرف نمیزدم :/

موهامو کوتاه کردم و خیلی دوسشون دارم.

دیروز گفت تا درستو نخونی نمیام! و من؟ اولش لج کردم اما وقتی دیدم جدی جدی داره پنج شنبه جمعه باهم بودنمون رو ازم میگیره، با اخم نِتِر و گاید ارتوپدی رو وا کردم و اوو دقیقا، دقیقا دو ساعت بعدش زنگ زد که درو بزن اومدم. یه گلدونِ نارنجیِ سفالی خریده بود و یه دسته گُلِ میخک. جاشون داد توی گلدون و گل های نرگسی رو که خودش سه روز پیش گرفته بود و حالا پژمرده بودن از تو لیوان برداشت و گفت گل پژمرده که نباید تو خونه باشه.
عادتم داده به موکا و چای ماسالا خوردن تو ماشین جلوی قهوه پلاس
عادتم داده به هدیه های ریز ریزش
عادتم داده به گل خریدناش
عادتم داده به بودنش، همیشه بودنش، خوب بودنش، راه اومدنش، همراه بودنش، دوست بودنش، هیچی باهاش کم نداشتنش.

+ برایند که بگیری حال این روزا خوبه. به جز یک تماسِ ورودیِ خونه خراب کن، مورخ چارشنبه، دوازدهم دی ماه، چیزی خاطرم رو نمی ازاره!
++ هفته خوبی داشته باشیم همگی! شب بخیر

اون بهداشت و روستای لعنتی رو یادته چقد بدم میومد ازش؟ چند روز پیش درمانگاه بودیم با دکتر س. گوشیم زنگ خورد و کلمه دکتر م، مدیر گروه بهداشت روش نمایان شد. کاملا متوجه شدم که زنگ نزده حالمو بپرسه اما دیگه خب من دو تا امتحانمو خوب داده بودم، حقم این نبود. رفتم بیرون جواب دادم که گفت ببین خانم دکتر! چارتا غیبت داشتی تو یک ماه که خیلی زیاده. گفتم خانم دکتر من خیلی بدحال بودم و اون گفت که من برای زایمان هم چار روز مرخصی نمیدم :/ و بعدم هم اضافه کرد که یا تو این ماه میری امیراباد پر میکنی غیبتات رو یا تجدید بخش!

لازمه اضافه کنم که اصن این حجم از خشونت و تخاصم نه تنها در تاریخ بهداشت بلکه در مورد همه بخش های ما بی سابقه بود.

از دوازده ظهر تا حالا! دوازده ساعته که از این گوشه خونه با کتابم میرم اون گوشه خونه. برای تمرکز کردن و پرت نشدن فکرم نیاز دارم که مدام جا عوض کنم. سرده خیلی و من یکم آب و هوای بندر بهم ساخته بود این مدت. آمادگی این هوای بارونیِ سرد رو ندارم. تازه چی؟ دو سه تا لباس تابستونی بندری خریدم، می پوشمشون و با پتو اینور اونور میرم!

علی باز سرما خورده. کلافه مون کرد امسال بس که سرما خورد! نمیتونه درس بخونه مدام نق میزنه. بهش میگم منِ طفلکی چی :( چند روز از بوس محروم میشم واسه اینکه جنابعالی سرما خوردی یا تبخال زدی؟ :))
آقا این چشم چیه؟ حالا داخلی جراحی اینا درسته خیلی حجیم و من! اما حداقل ما از کودکی باهاشون آشنا بودیم؛ من از چشم فقط مردمک بلدم خب :( فیزیوپاتم از چشم خبری نبود نه؟ از اونورم هی از عوارض لیزیک میگن، همه منو نیگا میکنن همش :/
سین و میم عقد کردن! دیگه تا آخر امسال با این دو تا کفتر تازه بهم رسیده چه باید کنیم تو بخشا من نمیفهمم. حالا چار سال هم دوست بودنا، اما دیگه الان خب خیلی دیگه وقیح میشن :)) البته منم تا وختی که ماجرای خودمون لو نرفته زبونم درازه! دیشب علی گفت من مشکلی ندارم با علنی شدنشا، تو چی؟ خونسردیمو حفظ کردم (!) و همونجوری که سرم گرم جا به جا کردن وسایلم بودم گفتم بهش فکر نکردم، راستی الان یعنی روز قبل امتحان کنسل نشد؟ بچه ها هیچی نگفتن تو گروه؟ :/ [این قسمت: هراس وی از جدی شدن هر چیزی :دی]

مدت هاست حرف دارم برای گفتن. حالا نه حرف خاصیا، منظورم اینه که پست دارم برا نوشتن! اما از زیرش در میرم چون زندگیم رو نامرتبی ها احاطه کردن و من نمیتونم ازشون خلاص شم. از نامرتبی ها. از درس های رو هم شده، از قرار های کنسل شده، رفقای پیچیده شده، دعواهای در نطفه خفه شده، خونه ای که مدت هاست رسیدگی حسابی بهش نشده و فقط چون فردی که توش زندگی میکنه همه چیز رو به جای اولش برمیگردونه و هر چیزی که میخوره حداکثر تا نیم ساعت بعد ظرفش رو میشوره یا آشغالش رو دور میریزه، مرتب مونده. اما نه اون مرتبی که از فردی که توش زندگی میکنه انتظار میره!
بخش های شل و ولی که قبل از عید برداشتم و تعطیلی فروردین به این کرختی دامن میزنه. بخش هایی که درس تئوری ندارن و راند و مورنینگ و فلان و بیسار هم براشون معنا نداره.
پنجشنبه بود که یک تلنگر به خودم زدم و بعد مدت ها به مدت دو ساعت دو ساعت و نیم رفتم استخر، شنا و سونا و جکوزی و هنوز احساس گرفتگی تو پروگزیمال اندام هام دارم. و برای خودم متاسف شدم. منی که سه تا طول رو کامل و به راحتی میرفتم، حالا وسط طولِ دوم جوری به بی نفسی و مشکل نفس گیری میخورم که با سرفه میام بالا (!) و غریق نگاهش به سمتم میچرخه! باورت میشه؟ نگاه غریق به سمتم چرخید!!
تلنگر دوم رو امروز به خودم زدم. با دکتر میم صحبت کردم برای پروپزالم و از ساعت پنج تا حالا مطبش بودم و مریض دیدم و شرح حال گرفتم و معاینه کردم خدای من! خدای بزرگ من آگاهه که من در نهایت سر چند راهی برای تخصص خواهم مرد. داخلی یا جراحی یا قلب؟
حالا توی کافه نون منتظر علی نشستم، یه لاته سفارش دادم و یه کوکی که اونجوری که میخواستم من رو از مزه شکلات سرشار نکرد! اوهوم اینجا نشستم و به تلنگر سوم و چارم فکر میکنم. نمدونم چین

دو ساعت پیش نماینده تو گروه نوشت که بچه ها فردا درمانگاه تعطیله. و من کتابو بستم! و از اون موقع تقریبا هیشکاری نکردم. یکم رفتم تو تراس، یه نخ سیگار کشیدم، یه لیوان چای خوردم، و بعد اومدم پشت میز نشستم و دستم رو زدم زیر چونه م و بیان رو هی بالا و پایین کردم دنبال چند تا وبلاگ که باب میلم باشه. از اون هفتاد هشتاد تایی که من دنبال میکردم، شاید فقط ده نفر مینویسن همچنان. اونا هم هفته ای، دو هفته ای یه پُستِ بخور و نمیر! یعنی میخوام بگم مثه خونه ارواحه مرکز مدیریتم کاملا. تازه این همه گشتم یه دونه پیدا کردم. واقعا چه بر سر وبلاگ و وبلاگ نویسی اومده :/


اصن روزایی که از صب هوا ابره و وختی برمیگردی خونه هنوز ابره و از خواب بیدار میشی ابر و بارونه. باید بشینی رو تخت چارزانو و بیسکوییت و شکلات و قهوه بخوری و درس بخونی و ژورنال آماده کنی و کیه که دلش بخواد لباس رنگ رنگی بخره برا عیدش؟ یا بره تو بازارای شلوغ راه بره؟ یا نه اصن بره طرقبه قارچ کبابی بخوره؟ کیه هان؟ هیشکی

هشتگ نه به دوست پسرهای فوتبالی!
هشتگ چرا همه مخالف عیدن؟ به این خوبی! حداقل دو روز اینور و چار پنج روز اونورش که خوبه خدایی دیگه
هشتگ نه به برگزاری امتحان در روز بیست و هشت اسفند

آقا ما کلی اصرار و اینا کردیم که امتحان رو دو سه روز بندازن جلو و یعنی چی و ما نمیتونیم برسیم شهرمون و (انگار با شتر میریم و سه شبانه روز تو راهیم :دی). خلاصه که قرار شد بیست و ششم امتحان بدیم اما حدس بزن چی؟ پرواز بیست و ششم ظهره و من بهش فکر میکنم نمیرسم یا اگه برسم وسایلم رو با حوصله نمیتونم جم کنم و خونه رو مرتب کنم و عیدی بخرم. فرداش چی؟ نه و نیم شب :/ با کلی نق و نوق گرفتم همینو و حالا چی؟ زنگ زدن گفتن با دو ساعت تاخیر انجام میشه، یعنی یازده و نیم شب! یعنی من بازم بیست و هشتم میرسم. اما خیلی خفنم به نظر خودم، همیشه عاشق اونایی بودم که دیر میرسیدن و یه عالمه کار داشتن و وختی میرسیدن همه یه عالمه خوشال میشدن و براشون غذا میپختن! :))


+ ای اِن تی (گوش و حلق و بینی) سخته! سخته و من الان نمونه سوالاشو دیدم و قشنگ قالب تهی کردم. یکی از سوالا اینه که آناتومی کفِ حفره دهان رو توضیح بدین :/ با دانش فعلیم اوضاع اینقدر خرابه که جوابم به این سوال اینه که یعنی زبون رو بزنیم بالا بگیم چیه زیرش؟

اوضاع نابسامانیه!

هوا خوبه و بیرون از خونه دارن ماهی میفروشن. و حوضای سفالی کوچیک. و سبزه و اینا. جلوی پروما عمو نوروز و آقای آکاردئونی میزنن و میخونن. هوا خوبه و میشه با مانتو رفت بیرون و آب میوه خورد.
ما اما استرسی هستیم، چون ای اِن تی امتحان های سخت و افتاده های زیادی داره. ما استرسی هستیم و گاهی به پر و پای هم میپیچیم و سریع و بی دلیل و بی هیچی عذرخواهی میکنیم که بحثمون تبدیل نشه به یه دعوای بزرگ که اجازه نده درس بخونیم! ما مدت هاست که پارک و طرقبه و خرید و اینا نرفتیم و بیست و هفتم هم که بیاد یک ماه دوریمون شروع میشه. به نظر من خوبه و لازمه اما شجاعت میخواد گفتنش. چون اونوخت باید بگم که منظور من از اینکه دوری خوبه این نیست که خسته شدم یا بدون تو راحت ترم یا دلم تنگ نمیشه. اما استرسی هستیم و امتحان داریم و اصن وخت این حرفارو نداریم. نهایتا وخت اینو داریم که بهش زنگ بزنم و قرار شه بریم بیرون و اون بگه یک ساعت دیگه حاضر باش و نیم ساعت بعد پی ام بده من حوصله ندارم. و خب چی؟ توقع داشته باشه من بشینم و غصه بخورم؟ نه من پامیشم میرم بیرون و غصه میخورم! یعنی یدونه مانتو میپوشم و میبینم خوشکله اما دلم میخواد یکی دیگه باشه که اونم بگه خوشکله و بعد بخرمش. دیگه تو هیچ مغازه ای نمیرم و میرم اونور تر روی یه نیمکت جلوی پروما میشینم و آقای آکاردئونی و عمو نوروز شن های ساحلی میخونن و یه عالمه، واقعا یه عالمه آدم در دقیقه روبه روم میان و میرن و من یه ساعت میشینم و بعد پامیشم میرم خونه و با غصه درس میخونم. و الان فرداست و من دلم میخواد کتابمو پاره پاره کنم، چون اصن معلوم نیس چی داره میگه و چارصد صفه ست و خب خدایا هوا خیلی خوبه :(

شلوار جین گشاده و تی شرت طوسی با عکس یه دختر و یه گربه روش رو پوشیدم و نشستم رو مبل دو نفره روبه روی تلویزیون و پاهام رو دراز کردم روی میز! لپ تاپم هنوز روشنه و جمش نکردم. تنها چیزهای جم نشده همین لپ تاپه و شارژ گوشی و رژ و ریمل و عطرم. اول چمدون زرشکی رو ورداشته بودم و وسایلم رو چیده بودم و در نهایت دیدم داره میترکه و من خوشم نمیاد از چمدونی که بترکه، چمدون طوسی رو ورداشتم و همه چیو از اول چیدم، و سعی کردم همینجوری که همه چیو میچینم دابل چک کنم! لباس ها، خونه ای ها و مجلسی ها و مجلسی تر ها و بیرونی های عادی. کتابها و دفترها و مدادها و خودکارها. مسواک ها و قرص ها و آرایشی ها و بهداشتی ها. کفش ها و کیف ها. گوشواره ها و ساعت ها و خنزل ها و پنزل ها. شال ها و روسری ها و کش ها و گیره ها. اما همچنان من موندم و چمدونی که هنوزم دلم باهاش صاف نیست، چیزهایی هست چون که دوس دارم ببرمشون اما حس میکنم وزن چمدون زیاد میشه خیلی و من تنها هستم و آسانسور خرابه و چهار طبقه منو میکشه. و گذشته از اون، هنوز هم خاطره چمدونِ سی کیلویی که مجبور شدم وزنش رو به بیست و پنج برسونم، همونجا توی فرودگاه و یه ربع قبل از بسته شدن گیت، با منه!

خونه در مرتب ترین و خوشبو ترین حالت ممکنه و پذیرای مهمون هایی که توی تعطیلاتش کلید رو ازم خواهند گرفت! تمام وسایل شخصیم رو از سرویس ها و آشپزخونه و اون یکی اتاق منتقل کردم به اتاق خوابم که درش رو قفل کنم و در امان نگهش دارم. ظرف ها شسته شده، همه جا دستمال کشیده شده، جارو شده و صاف و صوفه. اونقدر که دلم نمیاد بذارمش و برم. شوفاژها و شومینه ها رو که حداقلی روشنن رو کاملا خاموش کردم. زحمت گلدون هارو باد و بوران دیشب و امروز صبح کشیده، سفالی هارو شکسته و پلاستیکی هارو پخ و پلا، نیازی به آب دادن ندارن دیگه!
علی امروز صب با ماشین رفت و دو ساعت پیش خبر داد که رسیده. دیشب رو با هم بودیم، کادوهای روز مادر و پدر رو برای مامان ها و باباها خریدیم. و من برای اولین بار ازش برای خرید لباس ازش نظر خواستم و بسیار راضی بودم! یه بولیز دامن سارافن خریدم و خوشحالم که عیدم بی لباس نو شروع نمیشه!
امتحانمون رو هم خوب دادیم. امتحان ای ان تی که سه نفر از ماه قبل اومده بودن با ما امتحان بدن و پنج نفر از هم بخشی های خودمون امتحان ندادن و گذاشتن برای ماه بعد رو امتحان دادیم و خیلی هم خوب بود! علی میگه اگه تو نبودی و من رو سه شبانه روز به خاک و خون نمیکشوندی من هم امتحان نمیدادم این ماه
پنج ماه اخیر برای من خوب بود، بعد از پنج سال،  تونستم اون بُتِ دوست داشتنیم رو بذارم کنار، بهش پیام بدم و بگم این رابطه درست نیست، دوستانه ست شاید اما ته قلب من این نیست و اذیت شدم بسیار و الان دیگه نمیخوام. پنج ماه اخیر تنها نبودم. یه رابطه همه جانبه با محور دو تا آدم، نه یکی. در کنار کسی بودم که اگه میگفتم الان این چیز کوچیک اذیتم میکنه میگفت خب عه ولش کن پس. در کنار کسی که حتی نمیگفتم هم میفهمید! این پنج ماه اخیر خوب بود چون با کسی بودم که پنج سال دوستم بود. و خوشالم که تا الان پشیمون نیستم از تغییر کردن شکلش
برم این یه دونه فنجون رو بشورم و حاضر شم و همه چی رو باز چِک کنم و پیش به سوی تعطیلات :)

اون جریان شرطی شدن رو یادتونه؟ همون سگه که اول زنگ رو براش به صدا درمیاوردن، بعد غذا میدادن بهش. بعد یه مدتی صدای اون زنگ رو که میشنید فوری بزاق ترشح میکرد. منم شرطی شدم حالا. به این صورت که آهنگ عاشق سیاوش قمیشی که پلی میشه سیگار میخوام :/ فقطم با دو تا آهنگ اینجوریم اما اون یکیو نمیگم و نمیگم چرا نمیگم و نمیگم چرا نمیگم چرا نمیگم!


+ نه لپ تاپ در دسترسم هست نه گوشی خودم. با یه گوشی درب و داغون با نت درب و داغون تو یه کلبه درب و داغون بغل رودخونه با سر و صدای سگ و گرگ و روباه دارم اولین پست نود و هشت رو میذارم!


پنج و دوازده دقیقه! سومین شب. نسبت به شبای دیگه خیلی زودتر دست از جدال با بالش و پتو کشیدم و اومدم نشستم پای سریال. شیر گرم و چای و سیگار و پفک و چاقاله بادوم و از این جور خرت و پرتا و پاتریک ملروزِ پنج قسمتی که آزار دهنده بود. علی با بچه ها عروسی بود امشب، و با پی ام های هر از گاهیش و حالا هم که واضحاً مستیش قشنگ لگد کوب کرده اعصابمو.
از همینجا به عوامل دانشگاه هشدار میدم که با تعطیل کردن سی و یک روز فروردین داره آسیب جبران ناپذیری به دانشجوهاش میزنه :))

چار و بیست و یک دقیقه! دومین شبِ جدال با خود و کائنات برای خوابیدن. چراغ ها روشن. سوفی و دیوانه ی یزدانی ریپیت. دراز کش روی کاناپه در جوار گوشی و لپ تاپ. 

با کمی حرصِ قاطی شده با مهربونی، عصبانیت کنترل شده و اینها بهش گفتم که بد عادت شدم و دیگه تنها نمیتونم بخوابم و ساعت دوازده شب خسته و کوفته بعد از یه پنج ساعت خرید و موندن تو ترافیک فرستادمش خونه ش! (چه خبر بود هفت تیر مشهد امشب واقعا؟ :/ قشنگ یک ساعت دور میدون هشت شهریور تو ماشین خاموش نشسته بودیم. هشت شهریور چه روزی هست حالا؟ :| )
فردا عروسیه! کلا این مدت عروسیِ خیلی ها برگزار شد و ما این موج رو هم به سلامت رد کردیم. من نمیرم و ناراحتم که نمیرم و نمیگم چرا نمیرم اما به هر حال خیلی خانوم وارانه باهاش رفتم و کراوات خریدیم براش. نذاشتم مشکی بخره و از کرده خود شادانم. طوسیه خیلی بیشتر بهش میومد چون.
کاملا آماده و دلتنگم برای بیمارستان و شیش صب بیدار شدن. کاملا آماده برای کلاس های تئوری تو دل گرما. کاملا آماده برای امتحان های سنگین، خستگی، کشیک و هر چیز فشرده ای. میدونی چرا؟ چون که تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم. و من رو بیکاری و زندگی تنِ لشی عین موریانه میخوره و میخوره و در نهایت به هیچ میرسونه

بیخیالِ خواب! بیا بریم نسکافه ای چیزی بخوریم، هوم؟

* من تو شب تاریکم
به شکست نزدیکم
رویاهام کوتاهههههه
تو یه چراغ روشن
وسط شب من
که بدون ماهه
من آخرین آوازم
خودمو با سازم
تو مترو میخونم
تو بازی تقدیری
ته قصه میری
من اینجا میمونم
با دستات منو رد کن از
این روزای سیاه
راه منو روشن کن
فاااانووووس ماه
فاااانوووس ماه
،از رضا یزدانی

حالا بعد از بیست و چند روز تنها شدم بالاخره. ساعت سه و بیست و هفت دقیقه صبحه. تلویزیون روی شبکه سه روشن مونده و صفحه پر از کروکدیل و جگواره! قرصم رو اصلا مطمئن نیستم خوردم، و نمیدونم یه دونه اضافه بخورم بهتره یا اینکه یه شب نخورم.

هنوز ده روز از تعطیلات مونده من اما سه روز پیش برگشتم مشهد، با مقدار نسبتا زیادی از عذاب وجدانِ ترک خونه و خونواده. اما بس بود دیگه و کم کم داشتیم به مشکلات اساسی میخوردیم. گفتم کلاس دارم و چمدون بستم و برگشتم.
تعطیلات بدی نبود، هف هش ده تا مهمونی، چند روز بندر و جزیره گردی که البته به پرستاری و نگرانی برای داداش کوچولوی دچار اسهال و استفراغ گذشت. درسی نخوندم. دو فصل سریال دیدم. هیچ کدوم از دوستای دوران دبیرستانم رو ندیدم، چون خیلی دور افتادیم از هم و خب که چی واقعا؟
این چند روز رو رفتیم پارک و طرقبه و کافه و رستوران. گیلانی و سنتی و فست و فود و همه چی خلاصه. تا لنگ ظهر خوابیدیم و شبا تا دیر وخت بیدار موندیم.
نمدونم چرا نمینویسم، دلم تنگ شده اما واقعا انگار عادت نوشتن از سرم افتاده. نمیفهمم درمانش چیه
شب بخیر

این آدمِ جَفنگ! این آدمِ خزعبل نویسِ پر حرفِ حرفی برای گفتن ندار. این آدمی که نوشته هاش ارزش فایل شدن و توی سایتی قرار گرفتن هم نداشتن. این آدمِ تخت خواب نویس! که امشب هی پیجش رو بالا و پایین کردم و هی چشمک و میمون و هشدار مثبت هیژده و عکس تخت خواب دیدم. لعنتی از اینور به اونور میره و جشن امضا و کلاس نویسندگی (سریسلی؟) برگزار میکنه و کتاب های یک میلیون صحفه ایش رو دو برابر قیمت های رفرنس های ما (!) میفروشه. کتاب پشت کتاب مینویسه و چاپ میکنه و حیف اون کاغذا پروردگارا! به چاپ فلانُم میرسن کتاباش! امان، امان از هرزعلفای باغ کال پرست!

+ بله نویسنده بزرگ هُ م ا پ و ر ا ص ف ه ا ن ی
++ پیج اینستاگرامش رو ببینید فقط

سیکل معیوب تا صبح نخوابیدن ها، غلت زدن تا طلوع، شنیدن اولین صدای قار و اولین صدای جیک و اولین صدای استارت خوردن یک ماشین، شکسته نشد! حالا من پشیمون از خواب بعدازظهر، در حالیکه سرم رو به انفجاره، نه از درد، که از سنگینیِ این فکر میکنم که چه بر سر این خونه پر از آرامش آوردی تو که من دیگه نمیتونم شبها همه چراغ هارو خاموش کنم، توی تختم بخزم و بخوابم.

چطوره که امروز رو از همین ساعت پنج و خورده ایِ صبح شروع کنم؟ قهوه جوش رو بذارم روی گاز، حوله م رو بردارم و برم حموم. بیام و با ترکی یا عربیِ جون دار کمی کش و قوس بدم خودم رو. قهوه م رو با بیسکوییت بخورم. مسواک بزنم. اشک مصنوعی به چشم های بی خوابِ خشکم بچم و با یکی دو قلم آرایش و بارونی و بوت راهی بیمارستان شم. چطوره که به چندتا کتاب فروشی سر بزنم امروز، سینما برم، نمیدونم، در مورد بقیه ش فکر خواهم کرد! قسمت به قطعیت رسیده ماجرا اما، به خونه برنگشتن مگر با همراهی یکی از افراد خونواده "ازپام" هاست


حالا من برگشتم، فکر میکنم بعد از مدت ها به زندگی برگشتم. اگرچه با گلودرد. با کم خوابی و خشکیِ چشم و کمی سردرد. اگرچه هنوز هم مشکلاتم توی رابطه عاطفیم پابرجاست. هنوز با خونواده سر مسائل زیادی تفاهم ندارم.  فکرم پر از راه های غلط رفته ست. آدم هایی رو میبینم هر روز که تصمیمات اشتباهم رو به رخم میکشند. اما برگشتم، چون درس و بیمارستان و کلاس به من برگشت! و من برای بار چندم متوجه شدم بعله من مریضم به شیش و نیم بیدار شدن و از خونه بیرون رفتن، نه کوه و دشت و بازار و مهمونی رفتن، دانشگاه و بیمارستان و کلاس رفتن.


آمفیِ بیمارستانی که برای اطفال میریم طبقه منهای دوئه. یه جاهایی کاملا نزدیک شدن به مرکز زمین و زیاد شدن جاذبه رو حس میکنه آدم! آنتی وجود نداره و نتی، از اون پایین نمیشه به بالاییا خبر داد کلاس شروع شده و غیره و غیره. صندلی های نارنجی رنگ ناراحتی داره، از نظر میزان سفت و سخت بودن با صندلی فی های فرودگاها هیچ فرقی نداره. خلاصه که، هیچ راهی جز تمرکز کردن و گوش دادن نذاشتن برامون. به نظرم استراتژی فوق العاده ایه :))

+ چقد سرده!

فردا شروع اطفاله و امشب امیدوارم آخرین شب از سری شب های بیخوابی من باشه. در واقع برام مهم نیست الان امشب بخوابم یا نه، مهم اینه که فردا تا شب تحت هیچ شرایطی نخوابم و شبش رو بخوابم در نتیجه و نهایتا به روال عادی زندگی برگردم

از تصمیماتمون اینه که پیش هم خوابیدن رو به هفته ای نهایتا دو شب کاهش بدیم، بیرون غذا خوردن رو که هزینه هنگفتی داره ماهیانه بر ما اعمال میداره رو هم براش یه مبلغی در نظر گرفتیم! برای شروع، امروز به جای کافی شاپ رفتن چای درست کردم و با شیرینی ورداشتم و رفتیم پارک و نشستیم روی نیمکتهای خوشکل روبه روی هممون و خوردیم و من بهش گفتم نوش جونت آقایی :)) و اوشون رکیک ترین الفاظ رو بر من روا دونست. سیگار رو به هفته ای پنج نخ رسوندیم و از کرده خود شادانیم؛ هر چند هر نخ این پنج نخ جوری میچسبه که بسته بسته ی قبل نمیچسبید!

+ یک مسئله ای هست! داره میخوره منو، روح و جسممو، اما بیا راجبش حرف نزنیم و از فرداشب، شب بیدار نمونیم
++ آقا چاقاله بادوما رو کی خورد؟ لعنت بهتون که همین یه ذره خوشی رو هم اینقد سریع ازمون میگیرین!
+++ حالا فردا چی بپوشم؟ :))
++++ با تشکر از تعطیلاتِ ما که بالاخره سر اومد! یه ماه آخه؟ چار روز بس بود دیگه


دکتر خ میگه هورمونِ رِشد؛ به جای هورمونِ رُشد! چیز با نمکی به نظر نمیاد. امروز اما امیر و سید و علی و محمد یک ربع، بدونِ اغراق یک ربع به همین اشتباه اعرابی خندیدن. نخندیدن در واقع، ریسه رفتن، منفجر شدن، از شدت کنترل خنده همشون سرخ شدن، علی پاشد رفت بیرون و سید از ترس استاد سرش رو به زانوهاش چسبونده بود و بی صدا میلرزید، امیر که کنار من نشسته بود با سرِ پایین سعی میکرد تظاهر به نوت نویسی بکنه، اما اونقدر تمام هیکلش به خاطر خنده میلرزید که یک صفحه تمام نوار قلب کشیده بود انگار! و من عصبی از اینکه تمرکزم رو از دست دادم و از مطلب جا موندم و اضطراب اینکه هممون رو از کلاس پرت میکنه بیرون سعی میکردم خنده ی مسریی که به جونم انداختن رو مهار کنم!
یاد مرجان افتادم و آیدا و مریم. خنده ها و شیطنت هامون سرِ صف، تو کلاس، یاد کلاس های خانوم نامدار و ردیفِ آخر، یاد لهجه خانوم آذرشین و ریسه رفتن های ما، یاد دختَرَ خوب گفتن های خانوم عامری، یاد عقب عقب رفتن آیدا و برخوردش به ناظریان، یاد اسسوری گفتن های خانوم مسلمی! نمیدونی یاد چند تا چیز بی نمک افتادم که ساعت ها بهش میخندیدیم. خودکارمون رو مینداختیم زیر میز و میرفتیم پایین و عضلات شکممون درد میگرفت از خنده. گرد نشستنمون زنگ ورزش موقع استراحت، جرئت و حقیقت تو نمازخونه، ظرف غذای پر از خوراکیم، کفش و کوله ی قرمزم، موهام که هنوز هم همونجوری کج میریزم تو صورتم!
از همه اون مدرسه، از همه همه اون مدرسه، فقط آیدا مونده برام. خیلی دلتنگ اون روزام، اما خوشحالم که بهترینش رو دارم هنوز. کاش یه روز بیای بریم کنار اون پنجره ی ته سالن و بپریم و بشینیم و حرف بزنیم دو تایی

و هورا! پروژه سی ساعت نخوابیدن جواب داد بالاخره دیشب جوری خوابیدم که زله اگر میومد فرار نمیکرد. بعدازظهرش با چشم باز برای علی تظاهر به بیداری میکردم و اون گول نمیخورد، گاهی آب میپاشید روم، گاهی قلقلکم میداد، فیلم به خوردم میداد و خیلی کم اجازه میداد به حالت افقی دربیام. شب زدیم بیرون از خونه به دنبال نوت بوک های مخصوص من و کاغذهای کلاسوریِ چار سوراخِ خط آبی با حاشیه صورتیِ دو خط. سخت پیدا میشه!! در نهایت ساعت یازده کلرودیازپوکساید خوران روی کاناپه ولو شدم و تنها چیزی که یادمه اینه که ساعت سه پاشدم شومینه رو کم کردم

یه چیز باحال که در مورد اطفال وجود داره اینه جمع چند تا چیزه که من خیلی دوس دارم، در آدم کوچولو ها. جنین شناسی، داخلی، جراحی، قلب و دیروز که داشت گردش خون جنین رو میگفت، هشتاد درصدش رو به یاد میاوردم کاملا. جنین میدونی کی گذروندم، سه سال و نیم پیش! لعنتی، باورت میشه سالِ پنجی؟ 

وحشت زده از خواب میپرم. نه نفس زنون اما، فقط چشام رو وا میکنم و خداروشکر میکنم که خواب بودم. خواب دیدم که رفتم مهدکودک دنبال بچه م و اونا بهم یه عروسک تحویل دادن به جاش. و من بی تاب، خیلی بی تاب دنبالش میگشتم توی خواب. بچه ی نداشته طفلکی من

حالا طبق روال چند شب گذشته روی کاناپه خوابیدم و زل زدم به سایه بزرگ لوستر روی دیوار، خونه بوی ملایمی از دارچین داره، عود دارچین روشن کرده بودم سر شب. مرور میکنم با خودم، چای خورده بودم. یک جلسه اطفال خونده بودم. فرندز دیده بودم و در برابر اومدنِ علی مقاومت کرده بودم و لجبازانه تا آخر شب با وجود پشیمونی سر تصمیمم مونده بودم. بعدازظهر نخوابیده بودم، دو سه ساعت قبل خواب کارهای تحریک کننده مغز رو انجام ندادم، نه و نیم به بعد سیگار نکشیدم و چای نخوردم و یک عالمه چیز دیگه که باز هم نتونست یه خواب عمیق و راحت بهم بده

حالا یه عالمه گلدون دارم. یه گلدون سفالی زرد با گلی که گلهای زرد میده، یه گلدون نارنجی با یه شمعدونی که گل نارنجی داره، دو تا گلدون سفید، یکی گل سنگ و اون یکی گل یخ، یه گلدون آبی که حسن یوسف داره و سه تا گلدون که رنگین و خط های سبز و زرد و نارنجی دارن و کاکتوس دارن تو خودشون و یه پایه گلدون چوبِ طبیعی خوشکل. که گذاشتمشون کنار در تراس! هر از گاهی با لبخند نیگاشون میکنم. حس زندگی میخواستم راستش. نه که حس و حال زندگی نداشته باشما. دارم. پر انرژی هم هستم اتفاقا. خوابم رو و سردردهام رو با قرص و تغذیه مناسب کنترل میکنم این روزا! حالا گاهی با خودم فکر میکنم این سه چار تا قرص قبل خوابی که دارم میخورم یکم زود بود برام اما در نهایت چون خودم رو بنده کِمیکال و مِدیکال میدونم برام مهم نیست و کامپلیکیشن (عارضه) رو ول کن و نتیجه رو بچسب! اوهوم خلاصه بد نیست اوضاع. یکم خطرناکم فقط، خطر ول کردن روزهای روتینم، خطر ول کردن ردیف اول کلاس و کتابام و قرصام و پروپزالم و از همه مهم تر خطر ول کردن رابطه ای که به شیش ماه رسوندیمش و این روزا بیشتر از همیشه کلنجار میریم باهاش. خطر یک لحظه رها کردن سدِ بزرگی که جلوی افکارم کشیدم، فکری که کوچیکترینش الان اینه که چرا دس برنمیداره از نگفتن. چرا، چرا
اوهوم، شاید لازم بود این گلدونا باشن تا بدونم، اگه من نباشم بهشون آب بدم میمیرن!

* عنوانا به این سمت رفتن که یه بخشی از آهنگی هستن که موقع نوشتن پست هی تو سرم پلی میشه

از اشتباهاتی که هیشوخت فراموشش نخواهم کرد، اینه که سه چار ساعت قبل از بازی استقلال پدیده به سمت خونه م که تو حلق استادیومه راه افتادم! یک ساعت و نیم با محمد و سما به هر دری میزدیم راهی که قفل نباشه به اون سمت پیدا نمیکردیم، و بعد از اون بی خیال ناهار خوردن و هر کاری کردن شدیم، من میدون فردوسی که سه چار تا ایستگاه اتوبوس تا استادیوم فاصله داره از بچه ها جدا شدم و پیاده راه افتادم سمت خونه. در طول مسیر، نسبت خانوم ها به آقایون یک به دویست و پنجاه بود! اصلا و ابدا هیچ ایده ای نسبت به کاری که کرده بودم نداشتم و نمیدونستم به خونه میرسم یا قبل از اون میشینم و های های گریه میکنم و یا حتی غش میکنم همین وسط میوفتم. فقط یادمه اوایل با دقت راه میرفتم و بعد از اینکه یکی از مزاحم ها، مرزهای کلام رو درنوردید و در فاصله پنج سانتی گوشم شیپور زد (!)، بیخیال دقت و تعجب و وحشت شدم و با حداکثر سرعتی که میتونستم به سمت خونه یه چیزی بین راه رفتن و دویدن کردم!!
خلاصه که میخوام بگم، فارغ از هر حرف تکراریی، فارغ از هر انتقاد و پیشنهادی که اصلا به درد مردمان سرزمینمون نمیخوره دیگه، اگه خونت نزدیک استادیومه و خانوم هستی از هف هش ساعت قبل بازی تو خونه بمون یا اگه نشد تا دو سه ساعت بعد بازی خونه نیا!

تو مشهد اسنپ تپسی و ایناها اینجوریه که باید تو تایم خاص و با مبدا و مقصدهای مناطق خوب و متوسط ازشون استفاده کرد! مثلا از یکی از بیمارستان های ما وقتی ماشین میگیری طرف یا معتاده هایه چپت میکنه. یا خماره که بازم چپت میکنه. یا یهو کله شو از ماشین میبره بیرون به دختر ماشین کناری میگه بخورمت! یا تهش بهت شماره میده. حالا واقعا ریپورت کردنشون علاوه بر استرسش به نظر زیادم تاثیر نداشته. خلاصه که من پنج شنبه با ضعف و علائم گاستروانتریت از سر کلاس دومم پا شدم و ماشین گرفتم و رفتم خونه، تو راهم با راننده رفتیم به یه دخترای ماشینی که تو ترافیک باهاشون آشنا شدیم، شماره دادیم!

آموزش میگه تعدادتون زیاده مجبوریم دو تا روتیشنتون کنیم و هر روتیشنو سه تا گروه. هشت تا یک بیاین بخش، دو تا چار برین دانشکده کلاس تئوری، چار به بعدم برنامه کشیکا. حالا میدونی ما چرا زیادیم؟ چون که ورودی نود و دو و نود و یک اونقدر زیاد بوده که استاجر دو ها و اینترن هاش با هر گروهی قاطی شن تعداد سر به فلک میکشه. چرا؟ چون که ظرفیت های پزشکی در اون سال ها اونقد زیاد بوده که خدایی دهنشون سرویس! و جالبه که بدونید ظرفیت ها اولین بار برای ورودی مهر نود و سه که ما باشیم شکست. هم از اونور همه سه چار استپ اومدیم عقب از دانشکده، هم از اینور مدام با بچه های نود و دو و نود و یک مخلوط میشیم و زیاد میشیم!

دیروز صب ساعت پنج تو خواب و بیداری و اینا آروم آروم داشت حاضر میشد و خدافظی میکرد که بره کوه و عذرخواهی میکرد که داره منِ مریضو تنها میذاره! بهش میگم من خیلی خوشال میشدم اگه من رو در طول اسهال استفراغم تنها میذاشتی از اول :/

مامان به شدت با داروهای من مشکل داره. چون هم اسم دهن پر کنی داره، هم دوز دهن پر کنی. حالام که بابای هفتاد ساله ی سکته مغزی کرده آشنامون که همین قرص رو میخورده عمرشو داده به شما، فکر میکنه من یه آدم خیلی بیمارم و به زودی عمرم رو خواهم داد به بقیه! خلاصه که پرسید دیدی استادت رو؟ گفتم بله و داروهامو سه ماه دیگه تمدید کرد. نگفتم یه ال اف تی (تست عملکرد کبد) هم خواست، چون فکر میکرد چار روز دیگه پیوند کبدی چیزی میخوام مثلا :)) دوباره صداشو خیلی خردمندانه کرد و گفت مامان جان اینا همه از اضطراب و استرسه، یکم به خودت برسی خوب میشه. در واقع کلا نظرش اینه که من اگه به جای چهل و هشت الی پنجاه کیلو، شصت کیلو باشم، دیگه میگرن ندارم، وسواس ندارم، هیشوخت سرما نمیخورم، چشام خشک نمیشه و بعد از کشیک سر و مر و گنده و خوشحال و خندان میام برای خودم زرشک پلو با مرغ درست میکنم و میخورم و هیشوختم ناراحت و افسرده نخواهم شد :))

دلم اما برای همین کاراش هم تنگ میشه روزهایی که غربت مشهد یهو از ناکجا آباد شبیخون میزنه!

پنشنبه امتحان ارتو دارم. همون تئوری که یه عالمه وخت پیش حذفش کرده بودم. حالا وسط این درسای سنگین اطفال نمیدونم چجوری بخونمش. هیچیم یادم نیس بعد شیش هفت ماه. کلا اوضاع قمر در عقربیه. دلتنگ اینم که بشینم کتاب بخونم یکم. دلم لک زده برای هارمونیکایی که نصفه ولش کردم. مدام با علی جنگ و دعوا داریم. بحثای الکی، حرفای الکی، کلافه شدم. از وختی که بچه ها هم جریان رو فهمیدن اوضاع بدتر شده. برای سه شنبه وخت گرفتم از روان پزشک. با بچه ها که حرف میزنم، میبینم همه یه پاشون مطب روان پزشکه اصن نمیدونم الان میخوام چی بگم. به پروانه هم که زنگ زدم تسلیت بگم برای فوت باباش اصلا نمیدونستم چی بگم. مامانمم که زنگ زد نمیدونستم چی بگم. بذار از شیدا بگم
شیدا، یه خانوم پنجاه و پنج ساله ست، یکم اینور و اونور حالا. من هر از گاهی که دیگه خیلی بخوام از خجالت خودم دربیام پامیشم میرم پیشش برای اصلاحِ ابرو! امروز که رفتم وسط کار گوشیش زنگ خورد، با خنده گفت ببخشید باید جواب بدم. یکم سلام احوال پرسی کرد بعد گفت خب ببین اینجوری سخت میشه، بذا من ساعت دوازده مژگانو ورمیدارم، بعد میرم دنبال فرشته و فرح، بعد میایم اونجا، از اونجا با ماشین تو میریم. اوکیو گرفت و خدافظی کرد. بعد به من گفت، فردا با بچه ها میخوایم بریم باغ، جوجه درست کنیم، قلیونی چاق کنیم، بشینیم به غیبت کردن و غش غش خندید. موهاش رنگ شده و صورتش آرایش کرده و مهربون بود. کلا خیلی خانوم دلنشینیه. من حالا از غروب که با علی دعوام شد سر اینکه امشب بریم خونه سما اینا یا نریم، و چرا اون به من نگفته از صب و من چرا اسمایلیِ فلان گذاشتم و اینها و در نهایت برنامه کنسل شد دارم به این فکر میکنم آیا من هم تو پنجاه سالگی مژگان و فرح و فرشته ای دارم که ورشون دارم برم دم خونه نسرین و از اونجا با ماشین اون بریم باغ جوجه بزنیم و قلیون بکشیم؟ یا نه همچنان دارم درس میخونم و سر اینکه چرا تو کلاس داری و شب فوتبال داره و سما پنومونی کرده ما باید براش کمپوت ببریم و مرده شور همه رو ببرن اصلا دعوا میکنیم. حالا شاید بپرسی ربطش چیه، که منم نمیدونم دقیقا

یهو به خودت میای و میبینی کنار یزدانِ یک ساله واستادی و گیجِ گیجی. هارت ریت و رسپیریتوری ریت و فشار خونش و تبش رو چک کردی و نمیفهمی اینا الان نرماله، کمه، زیاده، چیه. یه مامان بی قرار داری با یک عالمه سوال و یه جوجه بیحالِ خواب یا در حال گریه که نمیگه چشه. بله! اینجا اطفاله. همه چی فرق کرده. شرح حال بچه رو باید بگیری، مامانش قبل بارداری، قبل تولد، حین تولد، بعد تولد رو باید بگیری. هجوم بیماری هایی که تظاهراتش فرق کرده، درمانش فرق کرده، دوز دارو ها امان از دوز دارو ها.

امروز اگرچه دیشب خواب های عجیبی دیدم، سرحال بیدار شدم و زود، شیش و نیم! ظرفایی که رو مخم بود رو شستم، شیر موز توت فرنگی درست کردم و برام مهم بود اگه صدای آبمیوه گیری بیدار کنه طبقه پایینی رو. چون برای اون مهم نیست که من کله صبح باید پاشم و تا ساعت دو و نیم تو تراس سیگار نکشه و بلند بلند حرف نزنه و تنبک نزنه حتی! دوش گرفتم، رفتم بیمارستان. و بعد از اونم اون یکی بیمارستان کشیک بودیم تا الان. میشه گفت اولین شرح حال اطفالم بود. از گروه شیش نفره مون، دو نفر نیومدن. کلا محمد و سما هیجا نمیان و ما مدام داریم همه جا براشون حضور میزنیم. ولی دیگه کشیکتو بیا خب عزیزم. من و علی و امیر و سید بیشتر خندیدیم و کمتر کار مفید کردیم. یک سوم خنده ها هم دلیلش همون هجوم حجم زیاد اطلاعاتِ نداشته از اطفال بود!
حالا خسته و کوفته، در حالی که کف پام به گز گز افتاده، با همون جینی که از صب پوشیدم نیمچه نمی که بارون روی موهام نشوند، یه چای پر رنگ درست کردم و چارزانو نشستم تو تراس، یه نخ سیگار کشیدم و سعی میکنم تدبیری بیاندیشم که خستگی رو از تنم بیرون کنم و بتونم با علی برم خرید. آخه تو خودت خسته نیستی بچه؟ تیشرت ها که فرار نمیکنن. تازه روزه هم میگیره. کاش زنگ بزنه بگه میخوایم با امیر فیفا بازی کنیم :|

از وقتی که بهش گفتم از زندگی من برو بیرون، مثل من که از زندگی تو خیلی وقته رفتم بیرون و تمام این سالها رد پایی بودم که خاک روم رو پوشونده بود از وقتی که بهش گفتم بسه گول زدن، گول خوردن، بسه فکرت، دردت، بسه نگه داشتنت یادگارِ نوجوونیِ من. از اون روز که ممنوع کردم خودم رو انگار سختش شده تکرار اون کنار گذاشتی که بلد بود. حالا من موندم و زبونی که نمیچرخه بگه به یارِ مهربونِ همیشه در صحنه م و دستی که نمیره پاک کنه اون یادگار نوجوونی رو از همه در هایی که سر میزنه. نه به خاطر دل بستگی دیرینه ای که حالا هیچی جز یه خاطره گَس نیست، به حرمت ده سال، آره، ده سال رفاقت


بچه کوچولو هاتان را خوب مراقبت کنید. چون وختی میارینشان درمانگاه و ما میبریمشان رو ترازو و اندازه شان میگیریم، وختی آزمایش ادرارشان را میخوانیم و نیتریت مثبت اند با یک جرم ناشایع، وختی آنمیک اند، وختی شُل و وِل و خسته و تب دارند، وختی میگویید از نه ماهگی که گذاشتیمشان مهد مولتی ویتامین و فروسولفاتشان را یادمان شده است (مشهدی ها یادشون نمیره، یادشون میشه. مثل شمالی ها که دعوا نمیکنن، دعوا میگیرن). آره وختی میگویید غذا نمیخورد، شیر نمیخورد، آزمایشش را بعد از یک هفته می آورید، چشمان خمار و تب دارش را که میبینیم ، و صورت رنگ پریده و لاغر شده اش را به هفت جد و آبادتان فحش میدهیم بابت بارداریِ سومِ خواسته تان. شما که بچه را در عرض دو ماه سه منحنی روی نمودار رشد پایین می آورید خیلی بیشعورید، خیلی


+ گفتیم به جای مهد بذار پیش مادر یا مادرشوهرت بچه رو. گفت مادرم میگه نه، مادرشوهرم میگه ماهی هشصد تومن میگیرم نگهش میدارم. دیدم هزینه مهد خیلی کمتره


خب! مثکه رسیدیم به یه شبِ تا صب درس خوندن. بهترم کمی حالا. نه که ویزیتِ روانِ دیروز از این رو به این رو کرده باشه همه چیو. نه اتفاقا دیروز از صب تا شب داغون بودم. بیمارستان نرفتم و تا ظهر که علی اومدم داشتم به این فکر میکردم که ای وای بیمارستان نرفتم و مورنینگ و کلاس رو از دست دادم (عجب فاجعه ای!). علی اومد و کمی درس خوندم، بیشترش رو اما بغلم کرد و سعی کرد آرومم کنه. با هر چیزی، از حرف زدن و توت فرنگی خوردن تا سیگار و ! در نهایت چهار و ده دقیقه پروپرانولول خورده، با تهوع و استرس و دست های لرزون تو مطب بودم. آزمون نود سوالی رو دادم و بعد دکتر رو دیدم. هم شهری از آب در اومد و بعدم فهمیدم تا سه سال پیش از اساتیدِ روانِ دانشکده خودمون بوده. از حالم گفتم و از کرایتریا هایی که به نظر خودم برای بیماری های مختلف پر میکردم. بعضی هاشون رو با گریه گفتم و بعضی هاشون رو با صدای لرزون. گفت برو یه آزمون دیگه رو پر کن بیا ببینم. سوال ها رو میخوندم و سریع جواب میدادم. برام روشن بود هر سوال برای چیه. برام روشن بود همه چی. میدونستم برای چی اومده بودم. میدونستم با چی برمیگردم. تایید میخواستم فقط. حتی دارویی رو بهم داد که میدونستم لازم دارم. یک ساعت بعد پام رو از در گذاشتم بیرون و ماشین علی رو همونجایی که پیاده شدم ازش دیدم. لباساش عوض شده بود فقط. دو رو پیش بهش گفتم بود چرا از این شلوارا نمیپوشی هیشوخت؟ و اون رفته بود از همون شلوارا و یه تی شرت سبزِ خوش رنگ خریده بود (که عجیب بود، چون یکم گیره توی رنگای سبز و قهوه ای). میومد بهش. بعد رفتیم و یه کفش خرید، بین کفشی که خودش دوس داشت و کفشی که من دوس داشتم، اونی که من دوسش داشتمو خرید. و بعد رفتیم یه جایی نزدیک کنگ، حرف زدیم، کنار رودخونه واستادیم و سیگار کشیدیم. صبوره، یک ماهه که میشه بهش گفت ایوب! ساعت دوازده بود که اومدم خونه و با آیدا حرف زدم کمی. بهترم الان. بازم بیمارستان نرفتم، خیلی پرت مباحثو سعی دارم جم کنم، خیلی سخت نشستم پشت میز. چشام خسته ست و از ظهر کمردرد، دلدرد و ضعف امونم رو بریده.

آیدا میگه تو ثابت کردی سنگ بباره از آسمون میری امتحانت رو با موفقیت میدی و برمیگردی و علی میگه تو این اِن تی شدی هیژده لعنتی! و من، ساعت ده نشده هنوز، چشام خماره و سرم سنگینه و سیزده چارده ساعت وقت دارم فقط

دیشب سپیده اومد اینجا، علی که رفت خودمو شل کردم و پخش شدم، به سپید گفتم آی گردنم آی شونم آی سرم!! همون یه ذره آخ و اوخی که کرده بودم هی علی رو بغضی و ناراحت میکرد، مجبور بودم همش بگم خوب شدم چیزی نیست. علی که رفت وا دادم
اون روز یکی ساعت حدودا بعد از اینکه علی اومد بود، من کمی بیحال بودم، ملتحمه م رو نگاه کرد و گفت سفیدِ سفیده. یکم یخ بود دستام. یکم چشام میسوخت و تار بود. نمیفهمیدم تاری واقعیه یا واسه اینه که از موقع تصادف عینکم نفهمیدم کجا پرت شد و یه عالمه بعدش تو آفتاب بودم. پاشدیم رفتیم اورژانس یکی از بیمارستانهای خودمون. برام سی تی اسکن اورژانس خواست و دو سه ساعت بستریم کرد. سی تی نرمال بود و حالم خوب بود و اینا گفتم میخوام با رضایت شخصی مرخص شم. کی حوصله داشت تا ده یازده شب تو اورژانس بخوابه نرمال سالین ببندن به خیکش! اومدیم خونه و از اون موقع من هنوز خونه م. امروز بیدار شدم، درد داشتم اما نه اونقدر که نتونم برم بیمارستان، اما اما ترسیدم از بزرگراهه کمی. ترسیدم از اون بیمارستان لعنتی تو لعنتی ترین جای شهر. نگم از احساسی که تو بیمارستان داشتیم، نگم از چشای نگرانش و نگم از بغضی که قورتش دادم هی که مبادا غصه بخوره. نگم از ماشینش که مامان زری (مامانش) زنگ میزنه و با اون لهجه گرمش میگه اندازه سر سوزن غصه نخوریا، فدای سرت. نگم از اون سه چار تا ماشین و موتوری که توی تصادف بودن و یک از یک بدبخت تر! اونقدر بی پول و درمونده که علی اومده میگه خداروشکر بیمه یه چیزی بهشون میده، همون بهتر که من مقصر شدم. نگم از فکرای دیوونه کننده ای که اگه، اگه ضربه ای که به در عقب خورده بود کمی جلوتر بود، چی به سر علی میومد نگم خلاصه هیچی. فقط یه امروزم بمونم تو تختم و این پهلو اون پهلو شم و دلم مامان و بابا رو از دور بخواد و یه چیکه اشک بچکه رو بالشم، و از فردا پاشم برم بیمارستان و کلاس و کنابخونه برای میانترمِ وحشیِ اطفال

داشتم براش از صب میگفتم که چجوری بیدار شدم و خودمو رسوندم به مورنینگ. نمیدونم به کجا رسیدم که فرمون رو چرخوند که به ماشین جلویی که زده بود رو ترمز نخوره. سه دقیقه بعد، ما کمی جلوتر زده بودیم بغل بزرگراه. من محکم خورده بودم به شیشه سمت شاگرد و سرم چنتا حرکت رفت و برگشتی انجام داده بود. درد بدی گوشه راست پیشونیم حس میکردم و یه درد منتشر با شدت کمتر تو کل سرم. سرمو گرفته بودم و به علی که نگران و وحشت زده مدام حالم رو میپرسید میگفتم خوبم. شیشه عقب خرد شده و شاسی سمت راننده و از اینور سپر سمت شاگرد داغون شده بود. همه کم کم از شک دراومدن و نیم ساعت بعد امیر منو رسوند خونه و علی این وسط مقصر شد! همچنان اس ام اس میومد که بیداری؟ خوبی؟ سرگیجه؟ فراموشی؟ استفراغ؟ و من از اون موق تا حالا با مانتو شلوارم نشستم. هر از گاهی پامیشم ببینم درست راه میرم یا نه. قلمبگی پیشونیم رو تو آینه چک میکنم و چشامو میبندم و سعی میکنم بفهمم چقدر سردردم و تهوع دارم. تمرکز میکنم و اندیکاسیون های ایمیجینگ توی هد تروما رو تو ذهنم مرور میکنم (یعنی چه وختی لازمه برای کسی که ضربه به سرش خورده سی تی اسکنی چیزی درخواست کنیم)
مدتهاست ننوشتم اینجا، دلیل خاصیم نداره. درگیر دندونم و درسا بودم. درگیر جنگ با وسواس. درگیر چیز میزای توی زندگی. الان اما از اونجایی که تنهام! تصادف کردم کمی کوفته م و یکی دو ساعت نگذشته از تصادف تنهام و نشستم چون کمی میترسم بخوابم و مجبورم از اینجا به علیِ مقصر دلداری بدم هی و مجابش کنم که خوبم. از اونجایی که دستم نمیره به تلفن که به بابا و مامانی که هزار کیلومتر دورن زنگ بزنم. از اونجایی که سپیده ساریه و آیدا احتمالا باهام قهره. و امیر ع چون یک زمانی دوسم داشته و نه شنیده من رو نرسونده به خونه دور زد و فرار کرد، انگار که جذام دارم. آره از همه اینجاها من برای سرگرم کردن خودم تا بچه ها بیان دست به دامن نوشتن شدم. 

اونقدر چای و نسکافه خوردم که به تپش قلب و بیقراری رسیده کارم. سرم درد میکنه. سیگار میخوام. چار روزه مامان اینجاس. هیچی به هیچی. با علی بد دعوا کردیم. دعوا هم نکردیم، قهر کردیم مثکه. از دیشب تا حالا جز در مورد سوالا اونم در حد ده دوازده جمله اونم فقط تایپی، حرفی نزدیم. هفت ساعت دیگه امتحان دارم. یکی از کابوس های کلِ دوران پزشکی که دانشکده ما وحشتناک ترش کرده. گروه قبلی نوزده نفر افتاده داشته. تازه این نصفشه. میانترمی که من تا این وختِ شبِ قبلِ امتحان، اگه چار جلسه دیگه بخونم، مرور چیزایی که تو این یه هفته ده روز خوندم تموم میشه. بیا فکر نکنیم که چار پنج جلسه رو کلا حذف کردم. بیا فکر نکنیم که دویست صفحه نمونه سوال رو اصلا نرسیدم نگاه کنم. بیا به این فکر نکنیم چقدر چیز میز اینور اونور علامت زدم که قبل امتحان بخونم. بیا به اینم فکر نکنیم که اینجا به حد یه دفترچه خاطرات تنزل پیدا کرده و بی نمک شده. بیا یه اشک مصنوعی بریزیم چِشِمون، یه ربع بیس دقیقه ببندیمشون و به هیچی فکر نکنیم


چرا نمینویسم؟ چون امتحان اطفال دارم و دیگه واقعا نمیدونم چیکار کنم که تموم شه! چون که دوازده تا استاد و شونصد جلسه خیلی زیاده.

مامان دو سه روزه اومده و فقط غذا درست میکنه و میره خرید و حرم و اینا. طفلی تنهای تنها امروز پاشده رفته سرزمین موج های خروشان. دیروز یک ساعت پاشدم با علی و بقیه بچه ها رفتم عقد سید و رزیتا که تو محضر بود. یه مشت امتحانِ اطفال دار! دوماد حتی. یه صحنه موقع عکس گرفتن دسته جمعی گفت بچه ها اطفال چقد خوندین؟ همینقد تباه

+ ببین ولی بیا ترنسفیوژن و ویتامینا و ریکتزو بخونیم. برای دیابت و تیروئید به دانسته هامون از داخلی اکتفا کنیم.
++ این ویتامینا کی دس از سرمون ور میدارن من نمیفهمم.

چجوری کباب نشم واسه نوزادِ پره مچوری (نوزادی که قبل سی و هش هفته به دنیا اومده) که مادرش تمام طول بارداری کدئین و آلپرازولام خورده، و حالا هم بعد از دنیا اومدنش یک عالمه مشکل داره اما حتی برای معاینات روتینش هم باید از خونواده ش خواهش کنی و هی بسپری و هی پیگیری کنی که بیارنش. چرا این طفل معصوما رو دنیا میارید؟ به دنیایی که تن سالمش هم باید جون بکنه که زنده بمونه؟




سخت ترین کار دنیا این بود که امروز دو بار خواب کامل نشده خودمو از تخت بکشم بیرون و ببرم بیمارستان. یه دفعه صب یه دفعه م الان. اطفال همه نیروم رو داره قطره قطره میکشه بیرون و تا آخر تیر هم ادامه داره. میانترم ها مثل اینکه خوب نبوده و تصمیم گرفتن حذف نکنن مطالبش رو. باورم نمیشه اون  امتحانی که پدرمون رو یک بار دراورده فقط بخشی از امتحانِ آخر تیره.
مامان اینا دارن به شروع تعطیلاتشون نزدیک میشن، برنامه شمال میریزن و به من میگن برای توئه و باید استراحت کنی و هرچی میگم من تا شهریور هیچگونه تعطیلی ندارم، انگار نمیشنون.
خیلی خسته م خلاصه این روزا. هر بار که اتندی داد میزنه، قاطی میکنه و میگه شما هیچی نمیفهمین احساس میکنم میخوام کوله بارم رو بردارم و فرار کنم از این شهر. هر شبی که میگذره و زنگ میزنم خونه و میگن استخر پر از آبه، میگن انگورا آخ انگورا! میگن هندونه، میگن تخته نرد و صدای مهستی، هر بار که میگن فقط جای تو خالیه، خودم رو تصور میکنم که همه چیو جا گذاشتم و رفتم با مایو زرد نشستم لبه استخر و پاهام رو که لاک زدم ت ت میدم و آفتاب میگیرم. مامان آب پرتقال میاره برام و من میگم نمیخوام، نوشابه بیار با یخ!
آخ که باورم نمیشه آخر این ماه بیست و سه سالگی تموم میشه و من انگار خسته ترینم و طولانی ترین راه دنیا پیش رومه

+ نمیدونم عکس دو سال پیش، سه سال پیش

در آمفی رو که بسته میبینم خودم میفهمم چه گندی زدم! روپوش تنم نیست و دو سه دقیقه هم دیر اومدم. آروم میام و طبق روان تو ردیف اول تا سوم میشینم. فرامرز سرش رو برمیگردونه و مهدی هم از پشت سرم آروم میگن روپوش بپوش. و من زیرزیرکی روپوشم رو میپوشم. چجوریش رو نگم! دکتر الف رو اینترن با ارائه ی افتاضحش کمی عصبی کرده واضحا ولی همچنان با تمام گیر دادناش من عاشقانه نیگاش میکنم و هر کلمه ای که از دهنش درمیاد رو رو هوا میگیرم. اصلا مگه میشه مورنینگ باشه با دکتر الف و ب و من با تمام هوش و حواس تو کلاس نباشم؟ حتی اگه هر چی بگردم پاکتی رو که توش مانتو و روپوش و گردنبند گوشواره ای که علی برام خریده بود و تریا جا گذاشته بودم پیدا نکنم. اینترن بیشتر گند میزنه و دکتر بیشتر حرصی میشه انگار. میگه یکی از استاجرا بیاد سرم تراپی رو بگه. فرامرز میگه که درس ندادن هنوز بهمون و دکتر میگه پس این همه مورنینگ کشک؟ اون آقای تُپُلی که اون آخر نشسته بیاد. و یه خانومی که دیر اومد و مانتوی خاکستری تنش بود و با چشم تو سالن دنبالِ منِ بخت برگشته میگرده. علی آروم میگه هیچی نگو. دو بار اول به روی خودم نمیارم اما حس میکنم هر بار که چشم میچرخونه با تردید از من رد میشه. دفعه سوم که میگه اون خانوم مانتو خاکستریه کجا قایم شد؟ دستمو میبرم بالا و گناهکارانه میگم منم اما اومدم پوشیدم! یکم جو شوخی خنده میشه اما در نهایت من و مجتبی که لعنتی فرق دکستروز و نرمال سالین رو هم نمیفهمید، بودیم و رگبار سوالهاش و بچه های یک ساله و دو ساله و ده ساله و دو کیلو و سه کیلو و دوازده کیلو و سرم و یون ها!

وقتی هم که رفتم نشستم ولم نکرد و همچنان هر سوالی که پیش میومد سرش میچرخید سمتم و من خودمو لعنت میکردم که خودمو باختم و اعتراف کردم. در نهایت هم یه موضوع انتخاب کرد و گفت سه شنبه ارائه میدی. گفتم چشم! خلاصه که احساس استاجری رو دارم که بی رحمانه ترین شکل ممکنه مورد حمله قرار گرفته، بیشتر از اینترنی که وقتی بهش میگن علت تب فکر میکنی چی بوده میگه دندون داشته درمیاورده!

حون میکنم تا هفته رو آخر برسونم این روزا. هر روزی که میاد میگم کاش تموم نشه و میگم کاش تموم شه. به پایان بخش و پایان ترم اطفال نزدیک میشیم. امتحانی که یادم نیست گفتم یا نگفتم، امتحانی که تو سه روز و در سه مرحله گرفته میشه. یک روز تستی و یک روز تشریحی و یک روز آسکی. شیش هف روزه که علاوه بر بخش اطفال و کلاس های تئوریش، کلاس های تئوری روان هم شروع شده. آبجی جون اومده مشهد که همزمان به کار های دندونمم برسم. دیروز بالاخره کشیدمش. اما پلن درمانو به پیشنهاد خودم عوض کردم! گفتم که خب اگه ارتودنسی کنم دندون پنج و هفت و هشت پر نمیکنن جاشو؟ و گفتن که شدنیه. هم آبجی هم م متخصص لثه و ارتو. و من خر ذوق شدم.
آبجی خوش زبونی کرد طبق معمول و نمدونم چه مهره ماری داشت که دستیار دکترم شده و کنارش کار میکرد.
خلاصه، آره جون میکنم و هفته تموم نمیشه. و خدا بخیر کنه اطفالی رو که نشده بخونم هنوز.

اول از هیپنوتیزمم بگم! در یک کلام او مای گاد :)) استاد پرسید داوطلب داریم و من هیجان زده و دست ها گره در هم انگار نه انگار بیست و سه سالمه و سنگین باش یکم، گفتم من من من و با مظلوم نمایی و من فوبی گربه دارم خودمو به سمت صندلی مورد نظر پرتاب کردم! یک دقیقه بعد چشامو بسته بودم و به عقب پرت میشدم که دو نفری که مسئول بودن من رو بگیرن بهت زده نشوندنم روی صندلی. کمی شیطنت و مقاومت میکردم، اعداد رو نمیتونست از ذهنم پاک کنه و من کاملا آگاه بودم به شیطنت و لجبازیم. و اونم تنبیهم کرد و قفلم کرد به صندلی و دست راستم رو به زانوم چسبوند. باز هم مقاومت کردم. گفت هر چی بیشتر و بیشتر مقاومت کنی دستت سنگین تر و سنگین تر میشه و راست میگفت بعد از دو دقیقه دست از مقاومت کشیده بودم و تو با خودم فکر میکنم الان این سکته کنه بمیره کی منو بیدار کنه؟ یا اگه زله بیاد منِ قفل شده رو صندلی رو کسی ورمیداره ببره؟ :))

دستم رو توی باغِ خیالیم به گل مریم آغشته کردم و حس کردم بوش رو تا بعدازظهر. و بعد به جنگ گربه رفتم! البته هنوز در واقعیت با گربه واقعی روبه رو نشدم. بیدار شدم و دهن باز بچه ها رو دیدم. خودم که همه چیز یادم بود و فیلمی که با هر بار دیدنش مبهوت اون س و سکوت میشم.

 

از بخش بگم! انگار همه مریضا مانیک شدن. احتمالا عاملش هم دختر شونزده ساله ایه که یک سال پیش با یک طلبه ازدواج کرده و محدودیت هاش بیشتر از خونه خودشون شده. دست به خودکشی زده برای داشتن موبایل و حالا که به هدفش رسیده فاز عوض کرده. معلوم نیست سوییچ کرده رو مانیا یا برای رسیدن به طلاق بیخودی دست به خودکشی زده و ادای افسردگی اومده. خلاصه که دیشب عروسی بوده تو بخش. یکی میخونده یکی میرقصیده یکی بقیه رو آرایش میکرده. امروز صب همه شیک و پیک لاک زده میومدن و خنده رو! حتی پیرزنِ افسرده مون لاک قرمز زده بود و پیراهن نارنجی پوشیده بود. دکتر سین رو عاشق بودم که هر کی میومد تو میگفت بهههه مریض خلق بالامونو ببین و با خنده به پرستار میگفت چه کنیمشون؟ مگه من نگفتم شهرام شب پره با اس اس آر آی کنترا اندیکه ست؟

 

+ مانیا یعنی خلق بالا. حالا عصبی و پرخاشگر میتونه باشه. خوش خنده و ولخرج و پر حرف و

++ سوییچ یعنی عوض شده خلقش! یعنی مثلا از دپرس میره رو مانیا یا برعکس

+++ کنترا اندیکه هم یعنی ممنوع بودن چیزی برای مریض.

++++ اس اس آر آی یه دسته از داروی های ضد افسردگیه

 

پ.ن: آقا این چه حرکتیه بیان زده؟ با گوشی میخوای سایز و فونت انتخاب کنی از پست گذاشتن پشیمونت میکنه :/


مهدی کوچولو تیزهوشان قبول شده و من جون میدم برای دیدن خوشحالیش. دیروز داشته والیبال بازی میکرده که میخوره به میله (!) بینیش و زیر چشش جمعا هفتا بخیه میخوره و من دل دل میزنم برای دیدنش. برای دیدنشون و تسکین دادن نگرانیشون. همه عکس ها و آزمایش هارو از همونجا برام میفرستن. سه بار بالا آورده و سی تی گرفتن و شکر خدا هیچی نبوده. میگم خون سردیتونو حفظ کنین و دنبال جراح زیبایی باشین برای بخیه زدن. با تک تکشون حرف میزنم و تهش بهم میگن خدارو شکر دکتری! میگم عکسشو بفرستین ببینم چه شکلی شده جوجه. و میبینم جوجه استخون ترده. انگاری فکش زاویه دار شده. پشت لبش سبز شده. پیشونیش چنتایی جوش بلوغ داره. چش و آبروش دقیقا چش و ابروی خودمه. بابا میگه هر روز وامیستاده کنار مامان و قدشو مقایسه میکرده. یک هفته ای هست که مامانو گرفته و الان با من رقابت میکنه و من جون میدم برای دیدن مهدی کوچولویی که آخرین باری که دیدمش هنوز کوجولو تو بغلیِ خودم بود. جون میدم برای چروکای گوشه چش بابا که هی داره بیشتر میشه و آبجی بزرگه که اسفند امسال فارغ التحصیل میشه و ما دیگه پول دندون پزشکی نمیدیم :)) دلم میره برای مامانم که با میانسالی کنار نیومده هنوز و حسین که خیلی وقته دیگه فقط شوهرخواهر نیست انگار و هر هفته آبجی زنگ میزنه و میگه درسته ده سال بزرگتره اما حساب میبره ازت. دعواش کن اینقد سر ساختمون کل کل نکنه این همه با کارگرا و حرص نخوره، فشارش مدام چاردهه و من زنگ میزنم و میگم بخدا اگه بذارم که یه پدر درب و داغون باشی برای خواهرزاده هام!

اوهوم. بی من خیلی روزا گذشته. خیلی تغییر کردن همشون و من پنج سال دوری رو شیش سال و هفت سال میرسونم و میرم طرح و به نه سال میرسونم و تخصص میگیرم و نمیدونم به چند سال میرسونم، فقط میدونم خیلی روزا قراره هفت صب بیدار شم و ندونم به کی زنگ بزنم که بیدار باشه که ازش حال مهدی کوچولوی مصدومم رو بپرسم


علی رغم توصیه اکید پزشک به خودش و شوهرش، شوهر اجازه نده داروهاشو بخوره. باردار شه و بچه دنیا بیاد و هی اصرار کنه که باید پزشکش رو ببینه و باز هم اجازه نده. بچه هفت روزه شه و چاقویی که قراره باهاش برای بچه قربونی شه، مستقیم بره تو قلب شوهر و بیمار بستری و بدحال و اقدام به خودکشی و بد حال و معتاد و بچه پیش خونواده شوهر و محروم از دیدن مادر و پدر هم زیرِ خاک


بعدا نوشت: امیر میگه تو برو دِیْلی بذار. میترسه ازش حس میکنم. صورت سردی داره و هیچ احساسی نداره انگار. مریض علی رو که میبینم میرم تو راهرو صداش میکنم. طول راهرو رو هی میره و میاد و به یه آهنگ گوش میکنه، بدون هدفون. میگم چند لحظه پیش من میشینین؟ لبخند میزنم و لبخند میزنه و میاد پیشم میشینه. تو بخش تنهاست انگار، باقی مریض ها باهاش ارتباط برقرار نمیکنن. بهش میگم خوبی؟ میگه بهترم. میگه راحت خوابیدی؟ مشکلی نداشتی؟ میگه دیر خوابم برد. اما خوابیدم بعد مدت ها. میگم به چی فکر میکنی؟ میگه من نمیخواستم اینجوری شه، دوسش داشتم. وقتی تو بیمارستان بهم گفتن فوت شد خیلی شوک شدم. همش همه صحنه ها جلو چشم میان. میگم میخوای چیکار کنی از اینجا که رفتی؟ میگه نمیخوام برم، فقط اینجا آرومم، اینجا تنها جاییه که باهاش خاطره ندارم. جلو بغضمو میگیرم و میگم قبل بستری یادته میخواستی قرص بخوری و خودتو بکشی؟ میگه آره. میگم الان چی؟ میگه نه دیگه. اما تو چشاش میخونم که هنوزم فکر میکنه بهش. میگم مرسی اگه کاری یا مشکلی داشتی حتما بهم بگو. یه لبخند سرد میزنه اما میبینم که بهم اعتماد کرده


به خودت میای و میبینی داری سوابق مریضو میخونی و میگه به جز دو بار اقدام به خودکشی و فرار از خونه و مصرف آیس و پر خطر سابقه دیگه ای نداره. و بعد مکث میکنی. چه سابقه دیگه ای میخوای؟
به خودت میای و میبینی دیگه بدون تعجب میگی خانم شونزده ساله متاهل با سابقه سقط یا خانم بیست ساله متاهل از ده سال پیش و بعد که تو ذهنت متوجه میشی ده سالگی ازدواج کرده هم تعجب نمیکنی، چون دوازده ساله ی باردار دیدی.
به خودت میای و جن و پری و ارواح برات عین شوخی شدن.
تو با یه آلپرازولام کله پا میشی و میبینی مریض صد تا میخوره هر شب. برای اغراق ننوشتم صد تا. گفتم دکتر فکر کنم یه صفر اشتباهه! گفت نه خانم دکتر دو تا صفرش درسته.
به خودت میای و میبینی ظهر اونقدر فکرت مشغوله و خسته ای که با روپوش رسیدی خونه!
وای میدونی؟ وقتی مریض درب و داغون خودکشی کرده رو خندون مرخص میکنی و نمیدونم تا آخر بخش وقت میخوام برای اینکه هضمش کنم فقط میدونم دارم به درمان های دارویی خیلی معتقد میشم و میبینم با چشم خودم زیر و رو شدن حال مریض و کیفیت زندگیش رو! تو هیچ بخشی اینقدر معنی بهبودی رو نفهمیده بودم

موهامو پسرونه کوتاه کردم ولی حس میکنم اونقد که میخواستم کوتاه نیست جلوش، برای مهر احتمال کوتاه تر کنم و دو سه تا لایت نقره طور بزنم.

فرامرز نیمچه پیشنهادی داد اما مثمرِ ثمر واقع نشد! چرا؟ چون من علی رو دوس دارم و دیگه حوصله یار عوض کردن هم ندارم. مشکلیم ندارم. حوصله هم ندارم.
تقریبا بیست روزه که غذا درست نکردم. تو ظرف شویی فقط فنجون و ماگه که انواع و اقسام محصولات کافئین دار توش خورده شده. چون من واقعا بدون کافئین هیچگونه فانکشنی ندارم. غذا یا بیرون میخوریم یا از بیرون میگیرم یا با چیپس و نوشابه سر و تهشو هم میاریم.
دوز قرصم رو زیاد کرد و من چند روز بیخواب شدم و از نظر خودم مانیک شدم و دستام یه لرزش ریزی داشت. اول یه بنزودیازپین ملو اضافه کردم دیدم خیلی کار ساز نیست و حالا خودم دوزو کم کردم. به هر حال دیگه یه نیمچه کوزه گری هستم که.
روان فوق العاده ست. من حقیقتا سراپا گوش و دل و جان بر کفم سر راند ها و درمانگاه و همه جا. اونقدر ترسناک دوسش دارم که خونواده از الان با تخصصش مخالفت کردن. ناراحت کننده ست اما من مشتاقم و ولع دارم و به سمت بیماری که میگه من یه خانوم مو بلوند با دست و پای گرد میبینم که میاد تو حموم پشتم رو کیسه میکشه و میگه از خونه فرار کن (!) پرواز میکنم.
میدونی؟ اوضاع بد نیست. اما حالا که بعد از امتحانای طاقت فرسای اطفال، باز امتحان روان اومده آخر این هفته انگار درد میکشم با درس خوندن. انگار مجبورم برای یاد گرفتن مطلب جدید یه فشار به مطالب قبلی بدم که جا واشه برای اینا. انگار باید خودم رو التماس کنم که بخونم. که تسلیم خستگی نشم. و به خاطر درب و داغونی بخشی رو که عاشقشم الکی نگذرونم که بره فقط. ولی سخته، خیلی سخته.
این روزا اتاق خوابم رو از اتاق درسم جدا کردم. با خودم میگفتم اون اتاق نباید اینقد خالی بمونه! نمیدونم چرا اما نباید. کمی تنهایی زندگی کردن بعد دو سه سال بهم فشار آورده اما بدجوری هم بهش عادت کردم
وبلاگ نمیخونم. نه که دوس نداشته باشم. چون که سوالای امتحان از اینجا نیست. و اگه وخت اضافی داشته باشم میرم سر وقت کتابخونه م. سه شنبه ها با موری رو دارم میخونم.
زنگ زدم خونه امروز، با تک تکشون حرف زدم. خیلی عادی بود، صدای خونه میومد. سر و صدای خونه و خونواده. صدای آشپزی و تلویزیون و صحبت کردن! برام عجیب بود. انگار جای من اصلا تو اون خونه خالی نیست

اطفالو گذروندیم. به سلامت! این روزا یه حال عجیبیم. خطرناکم، ترسناکم، تنوع طلبم، احساس یک نواختی میکنم. داریم وارد ماه دهم رابطمون میشیم. خوشحالم که اطفال تموم شد و حداقل روان و مریضاش یکم فراز و فرود ایجاد میکنه تو روحیه م. این اواخر اوضاع خراب و خطرناک شده بود با توجه به توجه یکی از بچه ها!
پنج ماهی هست خونه نرفتم، و پنج ساله که نهایت سفر کردنم بندر بوده.
قرصی که برای میگرن میخوردم رو نصف کرده دکترم به خاطر ریزش مویی که کلافه م کرده بود و سردردام که یه نمه بیشتر شده.
امروز وقت دکتر دارم. دو ماه از شروع درمان وسواسم میگذره. بهترم؟ نه زیاد! روحیه م اما بهتره، کمتر فکر میکنم، متمرکز تر درس میخونم، کمتر خونه میمونم، حال و حوصله ندار نیستم
دوس دارم حرف بزنم، اما بیشتر از اون دوس دارم برسم خونه، کولرو روشن کنم، پیراهنم رو بپوشم یه لیوان نوشابه که تا نصفش رو با یخ پر کردم با یه نخ سیگار بزنم بر بدن و تا همبرگرم میرسه رو مبل جلوی کولر لم بدم

مچاله شدم از درد روی تختم. به علی که گفته بودم فرقی نداره هر جور راحتی زنگ زدم و گفتم بیا، هر جور حساب میکنم بغل میخوام. به خونه زنگ زدم، پنج تاشونو چک کردم. خیلی بی قراریشونو میکنم این روزا. از فروردین دیگه خونه نرفتم. عصبی و درد دار و ناراحت و پی ام اسم. ظهر که علی سر به سرم میذاشت گفتم ببین من الان عین یه گاو وحشیم، اینقد دستمال قرمز جلوم ت نده! و اون گفت که تو مثه گاو وحشی نیستی، میدونی مثه چیی؟ گفتم چی؟ گفت عین یه مورچه که تند تند راه میره و همچنان یادم میاد حرفش و میخندم هر از گاهی. خیلی عاشقم، از ماجرای فرامرز به اینور عاشق ترشم.

اون گلم که تو گلدون زرد بود و گلای زرد میداد و مریض شده بود و من کلی غصه شو خوردم و تیمارش کردم و جون گرفت، باز مریضه. خیلی مریض تر. هر چی بهش میرسم خوب نمیشه، نمیدونم چیکا کنم دیگه. میشینم کنارش غصه میخورم فقط.
سه شنبه ها با موری رو دارم تموم میکنم. زیاد دوسش ندارم بر خلاف همه تعریفایی که همه ازش میکنن، خیلی حس نصیحت طورانه ای بهم میده!
دوس دارم از مریضام بگم ولی حوصله ندارم حقیقتا. میدونی؟ انگاری حرصم گرفته از این همه علاقه به روان. پس داخلی عزیزم چی میشه؟ پس اورژانس چی میشه. پس عشق من به بیسیک پزشکی چی میشه؟
خودمو با خوشکل کردن خونه سرگرم میکنم این روزا. استیکر کوچولوهای چسونکیم رو چسبوندم دور کمدم. یه گلدون سفید و یه کاکتوس اضافه کردم. سه تا گلدون شیشه ای با گل پیچ پیچکیای سبز! یکی رو گلخونه چوبی، یکی رو میز ناهارخوری و یکی رو شومینه. white coffee خریدم و عاشق بوشم صبحا که میپیچه تو خونه و من قبل از اینکه برم بیمارستان ورش میدارم و با یه سیگار میرم لبه تراس و کیف میکنم با هوای صبح این روزا. دلم شمع میخواد اما. شمعای رنگی رنگی و بزرگ و کوچیک
فردا بعد مدت ها قراره با علی با یه فلاسک و دو تا فنجون بریم ببینیم کجا دوس داریم بشینیم و چای بخوریم.
اول شهریور بعد سالها قراره شیش تایی بریم سفر. روستای فیلبندِ مازندرانو نشون کردیم.

عین خل و چل ها از وقتی که بیدار شدم یه لبخند گشاد رو لبمه! اما حالا بی دلیل بی دلیلم نیستا! هم اینکه هوا خیلی خوبه. از اون جایی که من هم در کتگوری سرمایی قرار میگیرم هم گرمایی خوش خوشانم روزای آخر تابستون و قبل از سرما و بهاره کلا. در بقیه فصول من بای دیفالت با نق نق وای این چه هواییه از خواب بیدار میشم.
دلیل دیگه ش اینه که اِبی داره میره! این دوست علی یه هفته س اومده و نمیره و من دلم تنگ شده خب. نه بیرون درست حسابیی رفتیم نه درونِ درست حسابی :))
دلیل بعدیم میتونه دیروز باشه. از اینکه زدم کل کاپوچینو رو ریختم وسط کلاس و هی همه از استاد و بچه ها گرفته تا خانوم نون و سرپرستار بهم چشم غره رفتن و من هی نیشمو وا کردم و ببخشید خب. اونام میخندیدن به اینکه منِ وسواسی گندی زدم که تا آخر روز باید تحملش کنم و هر چی این در اون در زدم که یکی بیاد تمیز کنه انگار نه انگار! گفتم خانوم دکتر به خدا خانوم ح (مریض فوق وسواسیمون، از شدت شست و شو همه نقاط اکسپوزش تاول زده) رو صدا میکنم دو تایی میام تمیز میکنیما :))
از کنفرانسمم نگم که. این همه موضوع، اختلالات جنسی آخه! از مراحل پاسخ جنسی شروع کردم (میل جنسی و برانگیختگی، ارگاسم و فرونشینی) و رسیدم به واژینیسموس (همون که خانم موقع رابطه عضلاتش غیر ارادی منقبض میشه و اجازه دخول نمیده)! کلا بعد از اون کنفرانسم تو اطفال و حالا این یکی تو روان دیگه خبره شدم تو کنترل کلاسی که همه غش خنده ن. کی میگه پزشکی خیلی فهمیم با همه مسائل برخورد میکنن؟ یکی از بچه ها میگه خب شاید اون گریه ای که طرف بعد ارگاسم میکنه از ناراحتی نباشه. استاد میگه یعنی میگی اشک شوقه؟ :)) یا مثلا میگم خانم ها بعد از طولانی شدن رابطشون با یک فرد دیگه مرحله خیال پردازی اینا ندارن، تا وقتی که چیز نشه چیز نمیشن :/ بچه ها با نیش باز نیگام میکنن. میگم یعنی رابطه شروع میشه بعد چیز میشه، بر انگیخته!
خلاصه که تیرانوتون روان پزشک شد رفت! و از همین الان خودش رو بر فراز صندلی تدریس میبینه

اول از هیپنوتیزمم بگم! در یک کلام او مای گاد :)) استاد پرسید داوطلب داریم و من هیجان زده و دست ها گره در هم انگار نه انگار بیست و سه سالمه و سنگین باش یکم، گفتم من من من و با مظلوم نمایی و من فوبی گربه دارم خودمو به سمت صندلی مورد نظر پرتاب کردم! یک دقیقه بعد چشامو بسته بودم و به عقب پرت میشدم که دو نفری که مسئول بودن من رو بگیرن بهت زده نشوندنم روی صندلی. کمی شیطنت و مقاومت میکردم، اعداد رو نمیتونست از ذهنم پاک کنه و من کاملا آگاه بودم به شیطنت و لجبازیم. و اونم تنبیهم کرد و قفلم کرد به صندلی و دست راستم رو به زانوم چسبوند. باز هم مقاومت کردم. گفت هر چی بیشتر و بیشتر مقاومت کنی دستت سنگین تر و سنگین تر میشه و راست میگفت بعد از دو دقیقه دست از مقاومت کشیده بودم و تو با خودم فکر میکنم الان این سکته کنه بمیره کی منو بیدار کنه؟ یا اگه زله بیاد منِ قفل شده رو صندلی رو کسی ورمیداره ببره؟ :))

دستم رو توی باغِ خیالیم به گل مریم آغشته کردم و حس کردم بوش رو تا بعدازظهر. و بعد به جنگ گربه رفتم! البته هنوز در واقعیت با گربه واقعی روبه رو نشدم. بیدار شدم و دهن باز بچه ها رو دیدم. خودم که همه چیز یادم بود و فیلمی که با هر بار دیدنش مبهوت اون س و سکوت میشم.

 

از بخش بگم! انگار همه مریضا مانیک شدن. احتمالا عاملش هم دختر شونزده ساله ایه که یک سال پیش با یک طلبه ازدواج کرده و محدودیت هاش بیشتر از خونه خودشون شده. دست به خودکشی زده برای داشتن موبایل و حالا که به هدفش رسیده فاز عوض کرده. معلوم نیست سوییچ کرده رو مانیا یا برای رسیدن به طلاق بیخودی دست به خودکشی زده و ادای افسردگی اومده. خلاصه که دیشب عروسی بوده تو بخش. یکی میخونده یکی میرقصیده یکی بقیه رو آرایش میکرده. امروز صب همه شیک و پیک لاک زده میومدن و خنده رو! حتی پیرزنِ افسرده مون لاک قرمز زده بود و پیراهن نارنجی پوشیده بود. دکتر سین رو عاشق بودم که هر کی میومد تو میگفت بهههه مریض خلق بالامونو ببین و با خنده به پرستار میگفت چه کنیمشون؟ مگه من نگفتم شهرام شب پره با اس اس آر آی کنترا اندیکه ست؟

 

+ مانیا یعنی خلق بالا. حالا عصبی و پرخاشگر میتونه باشه. خوش خنده و ولخرج و پر حرف و

++ سوییچ یعنی عوض شده خلقش! یعنی مثلا از دپرس میره رو مانیا یا برعکس

+++ کنترا اندیکه هم یعنی ممنوع بودن چیزی برای مریض.

++++ اس اس آر آی یه دسته از داروی های ضد افسردگیه

 

پ.ن: آقا این چه حرکتیه بیان زده؟ با گوشی میخوای سایز و فونت انتخاب کنی از پست گذاشتن پشیمونت میکنه :/


تولد گرفتم برای علی. با هشتاد و شیش تا شمع و ده تا کادو. با کیک و کاپ کیک و هزار جور خوراکی. با آهنگهای عاشقانه و رقص دو نفره. یه تولد دوتایی مفصل. تا همیشه خاطره ش میمونه
نمیتونم زیاد ازش بنویسم. چون مدت هاست راحت نخوابیدم. مامان با یک درد شدید قلب اومد مشهد و من سه چار روز گذشته رو از این بیمارستان به اون درمانگاه و ازمایشگاه بودم. فقط خداروشکر که تو این سه روز استادم اونقدر پیگیر و همراه بود که بی نیاز بودم از سر روی شونه یه دوست گذاشتن. مامان خوبه و چقدر خوبه که خوبه.
اوضاع خودم و علی روز به روز مبهم تر میشه. عاشق تر میشیم و ناامید تر. من نا امید از آینده ی با علی و بی علی. من فقط دل خوش به روزهاییم که دارم و چنگ میزنم بهشون برای نگه داشتنشون. من تنها و غمگین تولد میگیرم، برای علی و سپیده که جفتشون سیزده مهر به دنیا اومدن. مورد علاقه هاشون رو براشون میخرم و برق خوشحالی رو تو چشاشون شکار میکنم.
این روزا شده یک ساعت سر روی میز مطالعه م گذاشتم و عهد کردم با خودم که دیگه اینجا سر روی دستام نذارم و فکر نکنم و درس بخونم، اما نشده، بیست روز از بخش گذشته و هنوز کتابم ورق نخورده.
امروز ظهر مامان رو راهی کردم، به سپیده سر زدم. علی از پنج صبح رفته کوه و هنوز برنگشته و من خسته و یخ کرده، تو خیابونای تاریک و خلوت و پاییزی دارم با خودم و حال و روزم کلنجار میرم 

دستم به نوشتن نمیره. توی این بیست و چند روز حتی یک بار هم سعی نکردم بنویسم. تمام رمقم رو سر و سامون دادن به خونه و حال خونواده گرفته و حالا برگشتم سر درس و امتحانم. روزهای خوبم بود. مسافرت خوب بود. اسب سواری خوب بود. شب رو تو خونه روستایی گذروندن و صبح رو وسط جنگل پر از مه بالای یه کوه بلند بیدار شدن خوب بود. از سرما زیر لحاف خزیدن خوب بود. نوازش کردن اسب ها خوب بود. سر رو شونه بابا گذاشتن خوب بود. شمسِ باباجی رو گرفتن خوب بود. بندر و پیش آیدا موندن خوب بود. بحثمون با علی بد بود. بحثمون خیلی بد بود. به جدایی کشید که اگرچه یک ساعت بود نهایت طاقتمون، اما به هر حال جدایی بود. ادامه ش رو اما گذاشتیم برای مشهد. برای رو در رو حرف زدن. و حالا من، نه تنها جدی نیستم و دلم نمیخواد راجبش حرف بزنیم بلکه رفتم براش یک عالمه مداد و دفتر و روان نویس و سفال و خرت و پرت خریدم. برای خودم تاپ شرت خرگوشی و دسبند و لاک قرمز خریدم و در حال درست کردن الویه هستم، که شب که میرسه برم ببینمش. بعد از یک ماه. یک ماه طولانی که نمیگذشت و تموم نمیشد.

میدونی، نم نم که میگذره، اطرافیا دکتر شدنت رو باور میکنن، حالا من باید بابای لجبازی رو که نمیاد دکتر و چشمش از نظر اندازه و رنگ مثل گوجه شده رو بشونم و چشمش رو بشورم و با گوش پاک کن پلکش رو برگردونم و باید یائسگی مامان و اسهال مهدی و روح و روان آبجی و فشار خون و اضطراب شوهرش و سرفه های بابا رو دونه دونه به سوی بهبودی ببرم. حالا من انگار شدم طبیب و پرستار خونه ای که پایه هاش خیلی لرزون بود این اواخر. همه بهم تکیه دادن و من شکر خدا هنوز نیوفتادم و خوشحالم که جلوی لرزشش رو تا حدودی گرفتم.
این مدت رو به شمس خوندن گذروندم، به قهوه خوردن و سیگار کشیدن و پازل ساختن، پازلم خیلی قشنگ شد. به زودی میره توی قاب و میچسبه دیوار بالای میز ناهارخوری و کمی رنگ به خونه م میبخشه. این روزا به گلهام رسیدم و برای خونه خرید کردم. لیوان سفالی و کتاب و نامه های شاملو به آیدا و فروغ به پرویز رو خوندم. دو تا تئاتر دیدم و قراره بیشتر ببینم. خیلی کارا کردم خیلی کارا! یک ماه گذشته و من فهمیدم معنی ستون بودن چیه، چطور میشه آروم بود و همه رو آروم کرد. چطور میتونم ریکاوری کنم خودم رو و میدونی حالا من باز هم همونجوری مثل همیشه لاک زده و تاپ پوشیده تو خونه م میچرخم و گاهی میرقصم و گاهی تو تراس اشک میریزم، حالا آبجی بزرگه و داداش کوچیکه و مامان و بابا مدام بهم زنگ میزنن و دردو دل میکنن و میگن چقدر خوبه که داریمت و من حالم خوبه. از اوضاع بلاتکلیفیمون با علی که بگذریم، حالم خوبه.

+ آهان. دو ماهی هست که موهام پسرونه ست و همه میگن قشنگه و منم میگم قشنگه! چند وقت یک بار هم میرم و مرتبشون میکنم و کیف میکنم

تو تاریکی اتاقم، توی تختم لمیدم. هوا ناجوونمردونه سرد شد یهو. شومینه و شوفاژ و لباس پشمی خلاصه. فردا امتحان عفونی دارم. اما از ساعت هفت و نیم کتابو بستم و فکر و شعر و سیگار و کتاب. شایدم همین روزا همشون رو ترک کردم. شاید همین روزا خیلی چیزا رو ترک کردم. شایدم نه. خلاصه که نه حالی برای نوشتن هست، نه خوندن، نه هیچی. اما من هنوز همونم، همون منِ من. فقط سردرگم و خسته، احتمالا کمی غمگین، بیشتر تنها و ساکت، در خود فرو رفته و منتظر


من حقیقتا خیلی خسته م. ده روزه رابطه م با علی تموم شده. بعد از سه جلسه مشاوره ازدواجِ طاقت فرسا، بعد از یک عالمه صحبت و بحث فرسایشی. بعد از یک دنیا تلاش و صبر و حوصله خرج کردن. خسته م چون امتحان ن دارم پس فردا و هیچوقت اینقدر غیر آماده و درس نخونده نبودم برای امتحان. امشب دو تا نمونه سوال زدم دیدم در حد پاسی هم نیستم حتی. روان پزشکم دوز داروی ضد افسردگی و اضطراب و وسواسم (!) رو پنجاه تا برد بالا. حالا شده صد و پنجاه. شبها با کلونازپام میخوابم و قبل از اینکه اثر کنه، یک ربع سعی یا شمس میخونم. من بعد از یک سال پر از شور و شوق و انرژی بودن حالا آوار شدم روی زمین. سپید که نباشه، نه از خونه بیرون میرم، نه غذا میخورم، نه هیچی. دلم میخواد برای همیشه بخوابم


امتحان ن رو به بدبختی گذروندم. با دو سه شب بی خوابی به زور نصفه و نیمه جمش کردم و فکر نکنم جوری باشه که بخوام یک بار دیگه بگذرونمش!
امروز اولین روز بخش اعصابه و روز اول با استادی هستیم که میگرن من رو از یک هشت پای غول پیکر تبدیل کرد به یه هشت پای غیر غول پیکر!
این ماه و ماه آینده در جوار علی بخش هام رو میگذرونم. روان پزشکم میگه خوبه، سخت میگذرونی یه مدت اما زود میگذرونی وقتی فرار نکنی.
هوا خیلی سرده. اتاقم رو جابه جا کردم و کوچ کردم به اتاقِ دنجِ بی پنجره ای که بنفش نیست. هم به خاطر اینکه لحظاتی که با علی بودم خیلی جلو چشمم نباشه و هم چون که خیلی سرد بود! خوشکل شد، دوسش دارم، مرتب و جم و جور. وسایل اضافیم رو هم گذاشتم تو اون یکی اتاق و درش رو بستم.
بعد از دو هفته گریه و زاری و شکستن ظروفِ بسیار

 حالا کمی آرومم.

اینارو دیروز صب نوشتم!
الان یکشنبه ست، روز دوم بخش اعصاب. نماینده محبوب بچه ها هستم و بخش اعصاب به نظر خوب میاد. علی رو کاری به کارش ندارم، قهرم نیستیم. انگار جفتمون داریم دل میکنیم از هم جلوی چشم هم بعد از چار سال دوستی و یک سال عشق!
درسنامه اعصاب خریدم. کاغذای کوچولوی رنگی خریدم. تخته شاسی و یک عالمه خودکار.
شیش و نیم بیدار میشم. تا ساعت دو اینا سرگرم بیمارستانم. میام خونه و میخزم زیر پتو و دو سه ساعتی میخوابم. بیدار میشم کمی میرقصم و ورزش میکنم و درس میخونم. دو ساعت سریال میبینم. ده و نیم مثل بچه های خوب قرصم رو میخورم، کمی سعدی میخونم، هزار و یک شب و گاهی شمس. بعد میخوابم و ساعت شیش و نیم بیدار میشم. به نظر میاد زندگی چیزی جز همین نباشه. هفته ای یک شب رو با دوستام گذروندن. جواب دادنِ تلفنی به اشکالات درسی داداش کوچیکه. گوش کردن و سنگ صبور بودن برای بابا و مامان و آبجی و سپید و و در نهایت، بیشتر اوقات رو توی خونه مرتب و گرمت دور بمونی از سرمای بیرون و خودت رو سرگرم کنی که دردی که به جونت افتاده رو کم کم اونقدر بهش خو بگیری که حسش نکنی

به خودت میای و صد متر که نه، هزار متر رفتی زیر آب. حالا من امشب از اون هزار متر هم پایین تر رفتم. دلگیر و خسته از همه دنیا. خودت رو ول میکنی و دنیا برات تصمیم میگیره. گاهی چه تصمیم های بدی میگیره. حسم؟ حس پدرِ خانواده م بودنه، درست زمانی که خودم رو به زور سر پا نگه داشتم. زمانی که اشتباه ترین کارها رو میکنم و درست ترین حرفارو میزنم.

حال خوبی نیست. با کلوناز میخوابم و آبجی زنگ میزنه و بیدارم میکنه و میگه فشار خون مادر شوهرم بالاست چکار کنم میگم قرصاشو بگرد و فلان قرص رو نصف کن بذار زیر زبونش. دوباره میخوابم خاله زنگ میزنه از اضطراب خودش میگه و پرخاشگریِ سارا. آرومش میکنم و راهکار میدم و قطع میکنم و دوباره چشامو میبندم. علی رو فراموش میکنم و به گندِ جدیدی که زدم فکر میکنم. میخوابم و خواب میبینم سوپرمارکت جلوی بیمارستانم و امیرحسین نمیذاره آدامسم رو حساب کنم و به زور خودش حساب میکنه. من برمیگردم تو بیمارستان و میخزم تو تخت دوازدهِ بخشِ روان. با لباسای صورتی. از خواب میپرم، لباس صورتی تنم نیست و تو اتاق خودمم. ساعتو نگاه میکنم، و دوباره تو دراز میکشم، تو ذهنم معایناتِ اعصاب رو مرور میکنم. به عصب نهم که میرسم، نه اسمش یادم میاد نه محلش نه معاینه ش. دوباره چشامو میبندم و سعی میکنم فراموش کنم. دکترم میگه فراموش نکن، مقابله کن و من سعی میکنم با فراموش کردن مقابله کنم تا بعد بتونم با اتفاقاتی که افتاده روبه رو شم. اما حقیقت اینه که ساعت یازدهه و من نمیدونم تا صب چندبار میخوام از خواب بپرم، فراموش کنم، مقابله کنم و باز بخوابم

توی سالن ترانزیت نشستم. پرواز دو ساعت تاخیر خوره و من کم کم دارم کسل میشم. مامان گفته فردا باید برای دانش آموزام حرف بزنی، حالا میخوام بینشون نظر سنجی کنم ببینم دلشون میخواد از دوست پسر و رابطه و اینا بگم براشون یا روان و بیماری های روان! متخصص جفتشونم که هستم. فقط این کلاس نهم دهم یازدهمیا چقدر جدی بگیرن منو خدا میدونه

برای آبجی یه بافت خوشکل خریدم و برا داداش کوشولو یه شال و کلاه، برای مامان همون عطری که دوست داشت.
امروز علی اومد لباس ها و مسواکش رو گرفت و وسایل من رو داد، اما هیچکدوممون دلمون نیومد از کادو هایی که از هم گرفتیم دل بکنیم. آخرین جمله ای که گفت "دوستت دارم" بود. از تراس دیدمش که میرفت و با آستین سوییشرتش اشکش رو پاک میکرد. اشک منم دراومد و خودم رو با سیگار خفه کردم و بعد عود روشن کردم و جم کردم و اومدم. زندگیمون شده چشم تو چشم نشدن و جم کردن بغضمون وسط بخش. میرم خونه بلکه کمی امید به زندگی بهم تزریق بشه

بیست و نه روز گذشته و من هنوز موفق نشدم دست از شمردن روز ها بکشم! یک کیلو و نیم وزن کم کردم و این رو واضحا از روی گشاد شدن کمر شلوار هام میتونستم حس کنم. عمق و پیوستگی خوابم رو با دارو بهبود میبخشم و خودم رو سر پا نگه داشتم. روان پزشکم رو ادامه ندادم چون مدام بهم میگفت کار خیلی درستی کردی و من تمایل وحشتناکی داشتم که سرشو بکوبم به دیوار و از اون جایی که استادمه نمیتونم! نبود هم نمیتونستم. چون زندگی پر از نتونستنِ چیزاییه که میخوای و تونستنِ چیزایی که نمیخوای.
بابا مشهده، رو سه نفره جلوی تلویزیون میخوابه و کتاب میخونن و فیلم میبینه و سیگار میکشه و من با حسرت به سیگارش نگاه میکنم و قهوه میخورم!
آره حال من خوبه، اما هنوز نتونستم روز ها و ساعت ها و لحظه ها نشمرم. طرقبه و پارک و سه چار جای دیگه نمیتونم برم و گردنبند درخت زندگیی که کادو گرفتم رو نمیتونم از خودم جدا کنم

رفتم پارک و از جاهایی که با هم قدم میزدیم رد شدم. رو نیمکت هایی که این سالها با هم میشستیم نشستم، دو نخ سیگار کشیدم بدون ترس از بوی سیگار گرفتن و بعد برگشتم خونه. با بابا کمی حرف زدم و اون حالا رفته حرم. چقدر دوسش دارم. چقدر آرامشش، اطمینان دادنش و حضورش توی این خونه رو دوس دارم. چقدر صبحا که پامیشم میرم بیمارستان و اون جلوی تلویزیون خوابش برده دلم میخواد بخزم زیر پتو کنارش مثل بچگی هام بخوابم. دیشب دو ساعت و نیم با هم فیلم دیدیم. دوسش دارم. چقدر دوسش دارم.
این مدت زیاد احساس گناه داشتم، علی انگار بهم قبولونده بود که من به همه پسرا نخ میدم (حالا نه با این ادبیات)! بچه ها، امیر، سپید، فائزه، بهنوش و محمد بهم گفتن تو راحتی فقط، شیطونی و سریع ارتباط برقرار میکنی. آزادی و مهر و محبت و شوخی و خنده ت یخِ یخ ترین آدم هارو هم آب میکنه، حتی اساتیدِ بداخلاق رو هم! نیاز دارم، به این حس آرامشی که از تعریف ها میگیرم، به اینکه بهم بگن تو اشتباه نکردی، تو آدم بدی نیستی. نیاز دارم که هر روز اینو بهم یاداوری کنن تا اعتماد به نفس از دست رفتم برگرده.
یک ماه گذشته و من خودم رو مواجه کردم. با پارکمون و محل های قرارمون. با هر روز دیدن خودش و کوله ای که براش خریدم. با دیدن دوستای مشترکمون و اکیپِ تقریبا از هم پاشیده مون! مواجه شدم با دیدنش اما نداشتنش. گریه هام به شبها قبل خواب محدود شده و عکس هامون رو پاک کردم.
به هر حال همه اینا پیشرفته مگه نه؟
واقعا شماها چرا ناله های بعد از تموم شدن رابطه من رو میخونین :)) کسل کننده نیست؟

از هفته ای که کِش اومد و داره کِشیده میشه همچنان، بگم براتون. از صبحای سردی که روپوشم رو ورداشتم و استتوسکوپ و افتالموسکوپم و لیست حضور غیاب رو و بی سر و صدا از خونه زدم بیرون. که نشه بابا بیدار شه و به زور صبحونه بریزه تو حلقم، مثل شام و ناهار. هر چند نصف ناهارا رو با جمله ی تو بیمارستان یه چیزی خوردم پیچوندم. از مریض های پر دردِ بخش اعصاب بگم. از ویلچر و لرزیدن و کوری و کری و فلج و زمین خوردنشون. از زن جوونی که ام اس داشت، از اون ام اس های بدی که سیزده ساله راحتش نذاشته و شوهرش که خم و راست میشد جلوش و کفشش رو میپوشوند و در میاورد و اسم دارو ها و عوارضشون رو عین بلبل برامون میگفت و چشماش پر از اشک میشد. از شبایی که به تخته و ورق و هزار و یک شب خوندن و فیلم دیدن با بابا گذشت. از بابا نگم که فردا میره و من بغض رفتنش رو از دیشب که گفت باید برم نتونستم قورت بدم. از مهربونیش و شام درست کردن و میوه پوست گرفتن و بوس های روی پیشونیِ موقع شب بخیر گفتنش.

از حالم بگم. بهترم. روحم آرومه و جسمم رو خسته و کوفته میکنم و شب ساعت یازده میخوابم. از دوش و موزیک و رقص اول صبح خبری نیست. از خیلی چیزا خبری نیست اما من دارم پامیشم. چون که چاره ای ندارم. حمله های میگرنم باز زیاد شده، بیشتر اوقات رو سردردم.
از خونه بگم. کنترل خونه همیشه دست من و باباست و یک هفته نبودمون اوضاع رو کمی بهم ریخته. زیاد زنگ نزدیم و به خودمون استراحت دادیم و حالا اونا کمی افتادن به جون هم. جهیزیه میخوان بخرن برا آبجی بزرگه و از ب بسم اللهش تو سر و کله هم میزنن تا میمش!
دوباره از خودم بگم. دلم یک جمعه میخواد پر از و سیگار و مستی! دیگه از خودِ کله خرم نگم براتون 

معضل این روزای منم ور رفتن با دوز قرصامه! یه جوری که صبا خواب نمونم و شبا راحت بخوابم، مانیک نباشم و در الکل و سیگار غرق نشم و از اون وریم نرم تو دام سگِ سیاه افسردگی. و البته جوری که من این بی صاحابارو نصف و یک چارم میکنم فقط خدا میدونه چند دوز میگیرم هر روز.

و لبخند دندون نما زدن به بچه های دانشگاه وقتی میفهمن من و علی بهم زدیم و میگن ای واااای چرااا؟ شما که خیلی بهم میومدین، شما که خیلی خوب بودین. و من فکر میکنم الان توقع داری مثلا چی؟ تموم شد دیگه دس وردارین شماهام.
از معضلای دیگم از سر گرفتن چیزاییه که به خاطر علی کنار گذاشته بودم! مقنعه م که میره که بیوفته، دستم میره که بیارتش جلو، دلم میگه تو که برات مهم نیست، علیم که دیگه نیست و دستم تو هوا میمونه و شما برو تا ته ماجرا
 

گمونم همین که نمدونم امروز روزِ چندمه نشونه خوبیه. هر چند خودم هم متوجه نمیشه روزا چجوری شب میشن و شبا تموم میشن و صب میشن.
حالا نشستم و اون فِلَش لعنتی به تلویزیونه، عادت کردم به شکسته شدن سکوت خونه با موزیک. بدون این یه نمه صدا هم احتمال جنون میره! دسته گل نرگسی که برای خودم خریدم پژمرده شده و دیگه بویی نداره. چایِ یخ کرده سیاه شده میخورم، هایپ و نوشابه و خرت و پرت و گاهی گوش خودم رو میگیرم و مجبور میکنم خودمو به خوندن یه مبحث. گاهی هم همینجا چرت میزنم. امتحان فردا رو بدم و ظهر برم دانشکده و عصرش مطب دکتر و شب خونه سپیده و فرداش بخش عفونی شروع میشه و یکمم برم دنبال کارای پروپوزال.
عفونی بخش آخر استاجریه و بهمن تعطیل و اسفند آزمون پره و فروردین شروعِ اینترنی. پنج سال گذشته و من واقعا نمیفهمم چجوری. این همه اتفاق افتاده و من نمیفهمم چجوری. این همه تغییر کردم و نمیدونم چجوری. از آیدا و سپید و حمید که بپرسی میگن خیلی زیاد عوض شدی. این تیرانو، اون تیرانوی منزویِ درون گرای ساکت و محافظه کار نیست. یه تیرانوی کله خرِ کنجکاوه. با خونواده درگیر نیست. به عنوان یه دختر برون گرای با اعتماد به نفس، شوخ و شیطون و پر از انرژی شناخته میشه. قابل اعتماد دوستاش و خونواده. سنگ صبور همه و مشاور آشنای دور و نزدیک. چیزی دقیقا مخالف تیرانوی یکی دو سال پیش. احتمالا خیلی زیاد با تجربه در زمینه ارتباط با پسرها، نترس و با دید مثبت جلو میره. شکست که میخوره، به قول دکتر جیم (روان پزشک و استادم)، روند اندوه و عصبانیت رو درست طی میکنه. نه خشمش رو میخوره، نه گریه ش رو حبس میکنه و نه ناراحتیش رو پنهان. منِ این روزها نه فقط برای خودم، که برای همه اونهایی که سابقه دیرینه آشنایی با من دارن، جای تعجب دارم.
حالم؟ برای توصیف حالم کلمه ای ندارم. فقط این روزا بیشتر از اینکه با خودم درگیر باشم، با آدم های زندگیم برای پذیرفتنِ منِ تغییر کرده درگیرم

نزدیک به دو ماه از تموم شدن رفاقت پنج ساله و رابطه یک ساله مون میگذره. علی یه هاپوی کوچولو خریده و خودش و بچه ها معتقدن که جایگزینِ منه براش!
آخر این ماه دوره استاجری من تموم میشه و اسفند آزمون میدم و فروردین اینترنی شروع میشه و یک سال و نیم باقی میمونه ته این هفت سال. کتاب هارو گرفتم و امتحان تئوری اعصاب و بخشِ عفونی رو که بدم، بعد یه استراحتِ سه چار روزه استارتش رو میزنم. استراحت به این منواله که ظهر سی اُم میرم بندر و کمی دریا و هوای خوب و آغوش خونواده و آیدا اگه باشه. سوم بهمن جشن فارغ التحصیلیِ آبجی بزرگه ست، میرم و غش میکنم برای دندون پزشک تازه فارغ التحصیل شده ی خوشکلم و فرداش برمیگردم مشهد و درس خوندن رو از سر میگیرم.
حالم این روزا خیلی مواجه. گاهی بیمارستان نمیرم و اونقدر خونه میمونم که امیر یا سپید یا فائزه شاکی میشن. امیر میاد و یه مشت و مال حسابی نثارم میکنه، سپید فحش میده و فائزه مدام کارای عقب افتاده پروپوزالم رو که تا کمتر از یک ماه دیگه باید دفاع بشه رو یادم میندازه و حرص میخوره از بیخیالیم.
خونه همیشه مرتبه. سعی و حافظ و شمس خیلی وخته ورق نخوردن. یکی دو تا فنجون همیشه رو میزن. یه زیرسیگاری و سیگار و لپ تاپی که انگار وظیفه داره هر چی فیلم داره برام پلی کنه بلکه روزام سپری شه.
امیر میگه نور خونه ت غمناکه، زرد کم داره. اما زرد منو سردرد میکنه و به نظرم اینکه همش نور سفید باشه هیچم غمگین نیست. مامان گفته امسال ماشینش رو عوض نمیکنه و عوضش من یه ماشین بهتر بخرم به جای گزینه های روی میز. نمدونم! شاید اونام پسِ این همه انرژیِ تو صدای دخترشون حس کردن داره همچین بی غصه هم نیست و میخوان خوشحالش کنن کمی!
آبجی بزرگه میگه حالا که بابا با سگ و مامان با گربه خریدن مخالفه، خودم رفتم طرح پول دراوردم برات ایگوانا میخرم. میگم لعنتی ایگوانا یه مارمولک وحشتناک و بزرگه که فقط نگاه میکنه و هیچ صدایی از خودش درنمیاره. من از رده داران یه پِت میخوام که یکم ارتباط برقرار کنه باهام، این خزنده ها خیلی یخ و تکامل نیافته ان. میگه خب ماهی بخر؟ میگم ماهی داره؟ میگه آها نه، دو زیسته!! بهش میگم وجدانن تو مهدکودک و پیش دبستانی چی یاد دادن به تو! میگه خعله خب کاسکو بخر، هم نازه هم لوسه. و من غش غش و از ته دل میخندم به اینکه یه دونه دار نمیتونه نام ببره :))

حالا تقریبا بیشتر اوقات روز رو توی یک فضای دو متر مربعی گوشه هال میگذرونم. نزدیک به مودم. با جزوه ها و کتاب و لپ تاپ و گوشیم کلنجار میرم. همزمان به فیلم و امتحان اعصاب و عفونی و پروپزالم نوک میزنم و امیدوارم همش رو به موقع برسونم. چندان امیدی نمیره اما خب تلاشم رو میکنم. البته نه همه تلاشم رو.
کنج خونه م نشستم و سعی میکنم اخبار ناراحت کننده رو ایگنور کنم. با دیدین گلایی که امیر برام میاره لبخند بزنم. چایم رو توی تراس سرد مزمزه کنم، از سیگارم کام عمیق بگیرم و به دوست های همیشه همپام و خونواده ای که پر از اعتماده این روزا به من فکر کنم و از تنها زندگی کردن لذت ببرم. از وابسته عاطفی نبودن، از خونه خوشکل و درسای سرسام آورم، از پیشنهادایی که بعد از علی بهم شده، از تشویق روانپزشکم و سیر رو به بهبودیم لذت ببرم و یه تف بفرستم به دنیای کثافت این روزا و به قول عزیزی (!) تا بوده همین بوده تو آروم بگیر عزیزکم. تو آروم بگیر دختر کوچولوی من. تلخی نکن با دنیا

به سرعت برق و باد روزا میان و میرن و من زیر فشار حداکثری همه چیز میخوام بشینم یه دل سیر گریه کنم. دکتر میم پروپزالم، که به اون مرتبی و قشنگی حاضرش کرده بودم رو گرفته خط خطی کرده و هی دستور پاورقی و ویرایشی بهم داده. حقیقتا اون یک ساعتی که نشسته بودیم و اون هی برگه هارو اینور اونور میکرد و نق میزد و ایراد میگرفت، من تمام تمرکزم رو گذاشته بودم رو این موضوع که اون تراش رومیزیش رو ورندارم بکوبم تو سرش یا سر خودم یا بچه هایی که این وسط هی میومدن و کار منو به تعویق میناختن. آره روزای سختیه. تازه امتحان اعصاب رو دادم، اونم با مکافات همزمانیش با بخش عفونی و فوت بابای فائزه که ضربه خیلی محکم و کاریی بود خدایی. حالا من موندم و امتحان عفونی که پس فرداس و ویرایش و کلنجار رفتن با پروپزال و تلفن های سرشار نق نق مامان اینا که پس چرا بلیط نمیگیری و کی میای و جشن زهرا سومه و حداقل یک هفته بیا بمون و من فقط سرم رو تو دستام میگیرم و با قربون صدقه و شوخی میپیچونمشون.
حال خراب حمید و زندگی در معرض فروپاشیش من رو میترسونه و استرسش رو دارم. امیر امتحان ن و ای ان تی رو با هم داره و نمیفهمم نگران خودم باشم یا نگران این آدم تنبل و بیخیال که دستام تاول زده بسکه براش خلاصه نوشتم و برنامه ریزی کردم.
الان نشستم تا سایفون وصل شه و من بتونم فایل های عفونی رو دانلود کنم، چون که چشام کشش از رو گوشی خوندن ندارن و امروز اینقدر درگیر بودم که نرسیدم پرینت بگیرم و کیه که تو سی و شیش ساعت بتونه کتاب بخونه. دل خوش کردم به چارتا اسلاید و نمونه سوال برای گذروندن این امتحان و امیدوارم به خیر بگذره و برم و بیام و دفاع کنم و بعد تازه شروع کنم به خوندن شیش تا کتاب قطور برای آزمون پره.
در مجموع بخوام بگم، جون میدم برای یه خواب چار پنج ساعته. برای اینکه وقت کنم یه غذا درست کنم و بخورم. برای یک فیلم یا یه سینما رفتن. یه بیرون رفتن تفریحی کوچولو حتی. برای اینکه دو روز قهوه نخورم و هر وقت دلم بخواد بخوابم و بیدار شم.
خسته م و وقت ندارم آروم بگیرم. 

گردو، هاپوی کوچولوی علی یک هفته ست که مهمون خونه منه. مهمون که نه، صابخونه ست. هرجا بخواد جیش میکنه، هرجا بخواد پی پی میکنه، ماکارونی و پلو بدون ادویه و مرغ و هویج و سیب زمینی آب پز و شیر بدون لاکتوز و هزار چیز دیگه توی مِنو داره. هر شب یک بار ساعت سه و نیم چار و یک بار صب ساعت شیش و نیم بیدارم میکنه و نق میزنه و

نگه داشتن یه توله سگِ تربیت نشده واقعا سخته و من با اینکه خیلی زیاد دوسش دارم و خیلی ناز و ملوس و نمکه دیگه کلافه شدم از دستش. چند بار هم با علی بحث کردیم و باز هم به این نتیجه رسیدیم که نه تنها با هم نمیتونستیم بچه بزرگ کنیم بلکه دو تایی هم نمیتونستیم با هم زندگی کنیم
حالا اینکه من چرا دارم از پِتِ دوست پسر سابقم نگهداری میکنم برای خودم هم جای سواله و نمیدونم چجوری برم برای دکتر جیم توضیحش بدم! خلاصه که علی فرداشب برمیگرده مشهد و این کوچولو رو از خونه من میبره و من هم دلتنگش میشم و هم یه نفس راحت میکشم

یه استراحت کوچیک سه چار روزه به خودم دادم و رفتم بندر. آبجی بزرگه فارغ التحصیل شد و تمام یک عالمه همه شون رو بغل کردم و فشار دادم و رفع دلتنگی کردم و برگشتم.

پروپزالم رو تحویل دادم و دوشنبه دفاع میکنم. خیلی کم درس میخونم که کم کم درست باید بشه که همه درسا تا هشت اسفند که پره دارم جمع شه

و حالم! خیلی معمولی، بی تفاوت و منتظر

خب! سه ماه و چند روز گذشته. و من هیچ نظر خاصی راجبش ندارم!

برف میباره و من زیاد پشت پنجره موندم امشب. مامان اینا سه روزی اومدن و رفتن، و باز من موندم و خونه ای که هر روز بیشتر بهم ثابت میکنه من این زندگی مجردی رو دوست دارم واقعا. گاهی کلافه میشم مثل امشب، با سپید قرار میذارم چارراه بهار، قدم میزنیم تو سرما، حرف میزنیم و میخندیم، یکم شیطنت میکنیم، کافه فنجون میریم و یه چای و دو نخ سیگار میزنیم و باز قدم میزنیم و بعد هر کی میره خونه خودش، تو تنهایی خودش، میونِ کوه کتابای خودش!
حالم بهتره، میرقصم کمی، درس میخونم، میخندم، بازی میکنم، و خوابای ی میبینم!! همینقدر تباه! برای سپید تعریف میکنم و غش غش میخنده و میگه تو قول دادی تا آخر اردیبهشت تنها بمونی و من فحش میدم فقط
دلم؟ دلم تنگه برای خیلی چیزا، مرورشون نمیکنم، حتی با نوشتنشون! یک جاهایی باید بپذیری تموم شد و با زخمت ور نری که هی سر باز نکنه

زندگیِ جالبی رو دارم سپری میکنم! اینجوری که اصلا هیچ تایم خاصی برای خوابیدن، غذا خوردن، درس خوندن، بیرون رفتن، بیدار شدن و هیچ چیز دیگه ای وجود نداره. گاهی ده شب میخوابم، سه بیدار میشم و نمیدونم صبحانه میخورم یا شام و یازده ظهر میخوابم و پنج بیدارم میشم و بازم نمیدونم کدوم وعده غذایی رو میخورم. اعتیاد به کافئین جوری شعله ور شده درونم که احساس میکنم اگه قهوه نخورم قدرت ادامه زندگی ندارم. کاپوچینو و نسکافه برام در حد شیرکاکائو بی خاصیت شدن و بعد خوردنشون خیلی راحت میتونم بخوابم. خیلی کم بیرون میرم و فقط با سپیده. نهایت دور شدنم از خونه، رفتن تا سر کوچه برای خرید خوراکی و سیگاره و کارهای ضروری رو حتی مثل کارهای بانکی و خرید قرصی که هر روز باید بخورم رو دو هفته ست امروز فردا میکنم.
گاهی عاشقانه دو سه ساعت درس میخونم و متوجه گذر زمان نمیشم و یه وقتایی جوری با نفرت کتاب رو ورق میزنم که حالت تهوع بهم دست میده. تقریبا هر روز، میکسی از آهنگای غمگین و شاد و قری پلی میکنم و خودم هم سر در نمیارم از حالم!
این مدلی زندگی کردن، درس خوندنِ خالص تو خونه، تنها و ساکت و مرتب، بیمارستان نرفتن، بی برنامه بودن، گم کردن شب و روز و شنبه و جمعه اینکه فقط میدونم این عددی که نوشتم، تاریخ امروزه و من باید جلوی این عدد این مبحث و این تعداد تست رو تیک بزنم گاهی کلافه م میکنه. اما یه وقتایی برای خودم قابل احترام میشم و مغرور! از اینکه مهم نیست چند تا کتاب یا چند تا بخش، یا چند سال، یا چند واحد بهم بدن. من بدون اهمیت به کل دنیا، به شب و روز، در حالی که نمیفهمم چند ساعت در بیست و چار ساعت میخوابم دوازده ساعت یا سه ساعت؟ و چند وعده غذا میخورم، شیش وعده یا یک وعده، بدون اهمیت دادن به این چیزا، به حالم، اتفاقای پشت سر و روبه روم جلوی اون نوشته ای که روبه روی اون تاریخ نوشتم دونه دونه تیک ها رو میزنم تا وقتی که میرسم به اون تاریخ اصلی!
اما میدونی، دلم تنگه، نه برای تعطیلات عید، یا مسافرت، یا یک رابطه عاطفی و از این قبیل. با وجود عجیب بودن و جدید بودن اینجوری زندگی کردن دلم تنگ شده برای شیش صبح زنگ خوردن گوشیم، پریدن توی حموم، قهوه، یه دونه سیگار، حاضر شدن و بیمارستان رفتن، روپوش سفیدم و اون برگه های شرح حال لعنتی، نسکافه خوردن توی اون تریای پر سر و صدا و گپ زدن با آقای وفادار.  برای برگشتن به خونه و آماده کردن پرزنت فردا و به فحش کشیدن اتند و در و دیوار

سه تا از تیک های امروز نخورده و من هنوز نمیدونم امروزم تا دوازده طول میکشه، تا سه نصف شب، یا شیش صب!

در نهایت هیچ چیز قرار نیست فراموش بشه. هیچ اثری از گرد و غباری که بیاد و بشینه روی خاطرات نیست. شاید بشه خاطرات رو هل داد تو یه اتاق تاریک گوشه ذهن و درش رو قفل کرد، اما همچنان کلیدش تو دست آدم میمونه.
منِ این روزا رو از خودِ علی تا مامانم و تا صد پشت غریبه پخته و عاقل میدونن. منِ این روزا شاید چون تنها پناهش خودشه، شده من این روزا. شاید چون به قول بابا ترس از دست دادن درونش فرو ریخته. منِ این روزا برای سپیده سمبل مقاومت و رد شدن از روزای سخته. کسی که الان سیگار و آه رو با هم میکشه و یه ربع بعد خودش رو جم میکنه، سپیده رو جم میکنه و میرقصونه و میخندونه و میفرسته پای درس. اما خودم میدونم، خودم بهتر از هر کسی میدونم که همچنان دارم درد میکشم و استخون میترم تا قد بکشم و بزرگ شم. درد میکشم و کلید رو برنمیدارم و درِ اتاقِ تاریک ذهنم رو باز نمیکنم. درد میکشم و دل میسوزونم برای منِ بیست و سه ساله که تمام نیروش رو هم جمع کنه نمیتونه استارت یه رابطه جدید رو بزنه. میشینم و کتابام رو ورق میزنم و تیک میزنم مطالب خونده شده رو و با خودم فکر میکنم چی شد کلاس هارمونیکا، چی شد باشگاه، چی شد مهمونیا، چی شد قرار مدارا، طرقبه رفتنا، کجا رفت اون همه انرژی و وقتی که برای خودم میذاشتم. همه ش تبدیل شد به یک منِ پخته که داره مثل یک زن پنجاه ساله بیوه زندگی میکنه؟

حالا بیشتر از یک هفته ست که من اومدم خونه. امتحان که کنسل شد دیگه نشد در مقابل اصرارای خونواده مقاومت کنم. تسلیم شدم و به اندازه یک ماه چمدون بستم. یه سری از کتاب هام رو ورداشتم. گلدون هام رو با گلخونه چوبیشون گذاشتم جلوی در ورودی و آب دادنشون رو سپردم به همسایه. حالا اینجا، تو خونه ای که اصلا برای من خونه نیست، با وجود صمیمیتِ زیاد اعضای خونواده، برای خودم کنجی دارم اما خلوت نه. دارم سعی میکنم عادت کنم به شلوغی و سر و صدا و مشارکت و این چیزا، خیلی سخته.
پنج سال پیش وقتی رفتم مشهد، کمی حس تعلق داشتم هنوز به اون خونه، اما دو سه سال بعدش که اسباب کشی کردیم خونه جم و جور تر شد و وسایلش تغییر کرد و جای حیاط رو تراس گرفت و به لطف سالی یک بار خونه اومدنم و کم شدن تعداد اتاقا، دیگه نه اتاقی داشتم، نه تختی و نه لباسی و هیچی! بدون در نظر گرفتن یه حق کوچیک برای من، همه چیزم بذل و بخشش شد.
این روزها، با اضطراب میگذره. با غصه و نگرانی برای دوستای اینترن و پرستار و اساتیدم. با ترس و اضطراب برای مامان و بابایی که کارهای ضروریشون تمومی نداره و نمیتونن تو خونه بشینن انگار. با حال بد ناشی از امتحانِ نداده و بیکاری، کلافه از سبک زندگیی که عادت ندارم بهش. این روز ها کاش سریع تر و به سلامت بگذره

تاریخ دوباره تکرار میشه. اما این بار پست ها رو بی رحمانه دیلیت نمیکنم. نزدیک به سیصد تا پست رو دونه دونه به حالت پیش نویس درمیارم و په اولینش که میرسم، دست نگه میدارم. برای اینکه بدونم دو سه سال یک بار این اتفاق میوفته و من گرچه خوشحالم از اینکه خاطرات زیادی رو اینجا ثبت کردم، اما قدرت مرور همه ش رو ندارم. قدرت مرورش رو ندارم و الان دیگه دل پاک کردنش رو هم ندارم. و آره من همونم که یک روزی وبلاگ بروکلیِ آب پز رو، چند سال بعد ترمه طلا و چند سال بعد نفس های نقره ای رو پاک کردم. اما اینجا برای من چیزی فرای خاطرات نوجوونی و مدرسه و اذیت شدن های دوران بلوغ و بحث و مشاجره با خونواده ست. من اینجا از ذره ذره بزرگ شدن و قد کشیدنم، از روابطم، از شکست هام و چیزایی نوشتم که من رو شکل دادن. دل پاک کردن رو ندارم اما توان مرورشون رو هم ندارم. اینجا باقی میمونن به صورت پیش نویس تا براشون تصمیم نهایی گرفته بشه!

نشستم روی یکی از دوازده تا مبلِ تکِ پذیرایی و پاهام رو دراز کردم روی میز. نسکافه میخورم و فکر میکنم چقدر سیگار میچسبید الان. الکی الکی و یهویی محکوم شدم به ترک همه چیز.

کلافه و خسته از اینکه بیشتر اوقات باید دل بدم به خواسته خونواده روزهام رو میگذرونم. کج خلق شدم کمی و بیشتر انرژیم صرف کنترل مود و اخلاق و رفتارم میشه. چند روزی هم هست درگیر مسائل عاطفی یه دختر هیفده ساله شدم. از دانش آموزای مدرسه مامانه. حوصله م رو سر میبره گاهی، کم و زیاد میکنه داستان رو موقع تعریف کردن، تحریفش میکنه و منو یاد رمان های عشقی آبکی که وقتی چارده پونزده ساله بودم میخوندم، میندازه. به هر حال این هم یکی از مشغله های این روزای بی مشغله منه.
درس میخونم گاهی، خیلی کم. بازی میکنم و اینور اونور خونه رو مرتب میکنم و فکر. فکر اینکه حالا که امتحان بیستم فروردین هم لغو شد و تاریخی هم اعلام نشد، حالا که فعلا خبری از مشهد و تنهایی نیست. حالا که مدت هاست، علی رو، رابطه رو، سیگار و الکل رو، درس و بیمارستان رو و یک سری چیزهای دیگه رو ترک کردم، جای خالیشون رو با چی باید پر کنم

عادت کردم به پا روی پا انداختن و ساعتهای طولانی نشستن روی مبل، گوشی به دست و هنذفری در گوش. پیراهن بلند آبی بدون آستینم رو پوشیدم، همون که تولدم از علی کادو گرفته بودم. حالا دیگه برام مهم نیست چندان. دیگه فکر نکردن بهش سخت نیست. اسمش تو لیست چت ها، خیلی پایین رفته و حتی این هم اهمیتی نداره.

عادت کردم که مسیر خونه تا خونه باغ رو رانندگی کنم، چشمم رو بدم به جاده و گوشم رو بدم به تذکرهای بابا و در نهایت بشنوم که راننده خوبی هستم و بهم اعتماد داره.
عادت کردم به نشستن کنار رِکس، توله سگ دو ماهه ژرمنی که برای باغ خریدیم، ناز و نوازش کردنش و غذا دادن بهش و لوس کردنش. نزدیک به ده روزه که بسته شده توی خونه ته باغش. بابا میگه تو داشتی خونگی بار میاوردیش. راست میگفت، دنبالم میدویید وقتی دوچرخه سواری میکردم و یاد گرفته بود دست بده. روزای اولی که بسته بودنش، صدای غمناکش اشکم رو درمیاورد! حالا هم من و هم رِکس پذیرفتیم که اون سگ نگهبانِ باغه، نه پِت من. اما هنوز که میرم بهش سر بزنم خودش رو لوس میکنه برام و گردنش رو که قلاده دورشه میاره جلو و من ازش معذرت میخوام که نمیتونم بازش کنم.

از دیشب تا حالا پست قبلیم رو مخم راه رفت، تا در نهایت طاقت نیاوردم و پاکش کردم. اما حوصله اینکه توضیح بدم چرا رو ندارم اصلا.

خونه برام به غریبی روزای اول نیست. میشینم و خوم رو با لپ تاپ یا گوشی سرگرم میکنم. میشینم و برام عجیب نیست که مامان وسط هال نماز میخونه. مهدی مدام راه میره، با هدفونش هر یه ربع مسیر آشپزخونه و اتاقش رو میره و میاد. بابا معمولا توی اتاقشه و سرگرم کتاباش و تلویزیون. هر بار که رفتم تو اتاقش راز بقا میدیده یا کشتی کج. اون دو تا کفتر عاشق هم روستا نشین شدن. بله خواهر دندون پزشک و شوهرخواهر مهندس عمرانم هفته به هفته از اون خونه باغ درنشت دل نمیکنن. انگار زاده شدن برای سبزی کاشتن!

دلم میخواد بنویسم اما چیزی برای نوشتن نیست. یه سری فکر آشفته و در هم که من برای آروم کردنش تو سالن خالی واحد روبه رو راکت به دست با دیوار پینگ پونگ بازی میکنم


تفنگ روی دستم سنگینی میکنه و دستم کمی میلرزه، اما هدفِ آبی رو نشونه میگیرم، نفسم رو حبس میکنم و شلیک میکنم. هدف آبیِ کوچیک از جاش کنده میشه و توی باغچه فرود میاد. دستم درد میکنه اما بازم همه وزنم رو میندازم روی بازوم و مسلحش میکنم. ده تا تصویر جلوی چشمم جون میگیره و دیدم رو اشک تار میکنه. این دفعه هدف زرد رو نشونه میگیرم.
تصویر خودم که ته کوچه عنبران، رو پای علی نشستم و اون تفنگش رو برام نگه داشته و نشونه گیری رو بهم یاد میده میاد جلوی چشمم. چقدر دوره اون روز. چقدر دوره اون جمع هشت نفره. نه من و علی با همیم، نه ساغر و امیر و نه اون یکی امیر و پَگی به هم رسیدن! فقط یک زوج از اون جمع همچنان باقی مونده. همین هم غنیمته.
دلم نمیخواد چشمم به اتاقک سیمانی ته باغ بیوفته. اما پس زمینه نشونه زردم همون جاست. جایی که تا مدت ها کابوسش با من و با بقیه میمونه. جایی که دیروز صب چشمم بهش افتاد، و نفس کشیدن سخت شد. رِکس عزیزم، رکس شیطون و باهوشم بیست لیتری رو کشیده بود زیر پاش و خودش رو از پنجره انداخته بود، اما زنجیر کوتاهش به زمین نرسیده بود. حلق آویز شده اونقدر دست و پا زده بود که دیوار پشتش پر از خون بود. من بهت زده تا یکی دو ساعت بعد که دیگه اثری از خودش و خون روی دیوار نبود همونجا نشسته بودم. و تا چند ساعت بعد یه سکوت وحشتناک خونه رو پر کرده بود.
و حالا لباس پوشیده روی پله منتظر بقیه بودم، بیان و بریم چند روزی از این فضا که هیچکس نمیتونه تحملش کنه انگار. منتظر بودم و تمام خشمم رو سر نشونه هایی که حسین برام گذاشته بود و تفنگی که دستم داده بود خالی میکردم.

ساعت شیش از اتاقم میام بیرون. مامان پشت پنجره واساده، صدام میکنه و میگه عجب بارونی. چراغ اتاق بابا و مهدی هم روشنه. سرک میکشم تو اتاقا. شیش صبحه و همه بیدارن. مهدی کتاب رو گذاشته جلوش و گوشی به دسته! ساعت هشت امتحان داره و زمین و آسمون رو به فحش کشیده بابتش از دیروز تا حالا. بابا میگه چای تازه دم دارم و من سریع و فنجون به دست میرم و کنارش میشینم. میپرسم نخوابیدی چرا؟ میگه دو ساعتی خوابیدم، بعد نماز خوابم نبرد دیگه. الانم باید برم موتور رو خاموش کنم. شیر محمد تو این بارون نمیتونه بره. راست میگه. از صبح تا شب بارون بگیر نگیر داشت اما از ساعتای یک و نیم دو، یک سره و شدید باریده. وقتی اینجوری بارون میباره، دلیلی نداره موتور آب روشن باشه برای باغ ها! بچه که بودم اینجور وقتا میپریدم تو ماشین و با هم میرفتیم. هنوزم مثل اون وقتا تو بارون شدید زنگ میزنه و برای کارگرش خط و نشون میکشه که لازم نکرده بره و یه کاری دست خودش بده.
حالا من تو اتاق بابا دراز کشیدم. اتاقی که تلویزیون داره، تخته نرد داره، شطرنج و کتابخونه و چای و همه چیزای دوست داشتنی دنیا رو تو خودش داره. پتوی قلب قلبیِ آبی صورتیش که مال خودم بوده یک زمانی و به خاطر نرم بودنش بعد از مشهد من کِش رفته بود(!) رو دور خودم میپیچم. و فکر میکنم اینجا اتاق بابا نیست. درسته که بعد از اون بحثی که سر سیگار کشیدن بابا و سرفه های مامان اتفاق افتاد این اتاق شد اتاق بابا و دیگه هیجای خونه جز اینجا بوی سیگار نپیچید؛ اما مگه نه اینکه حتی خود مامان هم خیلی وقته از میز ناهار خوری دست کشیده و سفره میاره و تو این اتاق پهن میکنه. مگه نه اینکه ما مثل جوجه اردک دائم راه میوفتیم دنبالش و میایم اینجا و میگیم بابا بیا بازی! مگه نه اینکه هیچ وقت نگفت چتونه که پنج تایی شب و روز میاین میشینین ور دل من تو اتاقِ من و همه چیو بهم میریزین و سر و صدا میکنین و تازه نق میزنین که سیگار نکش ما اینجاییم. بله پدرِ من! شما اونقدر بابا ترین بابای دنیا بودی همیشه که هر جا بری همه این خونواده با کله دنبالت میان. و من همه چیز رو، بدون شک همه چیزم رو مدیونم بهت. چیز هایی که بهم دادی و حتی چیز هایی که ازم گرفتی
به مشهد فکر میکنم و به اینکه تا یک هفته دیگه باید برم واقعا یا نه. به مشهد فکر میکنم و دلم لک زده برای خونه م، اما هنوز نرفته دلتنگ این اتاق و میزبانشم.

به حیاطمون نگاه میکنم، که حالا حیاط مدرسه ست! به اون گوشه که با اسکیت هام زمین میخوردم همیشه. حالا مامان از اون گوشه یه کافی شاپ کوچولو که قهوه و کیک سرو میکنه زنگ های تفریح درست کرده. به باغچه مون نگاه میکنم. نخل هایی که همسن منن، حالا قدشون از دیوار بلند تر شده خیلی. دور تا دور باغچه ای که دو تا نخل و دو تا درخت نارنج و یک عالمه گل داره رو لاستیک ها و بلوک های رنگی گذاشتن و گل یخ و پیچک و یاس کاشتن توشون. دور این باغچه من با سه چرخه م خیلی زیاد چرخیدم. یک عالمه خودم رو گلی و خاکی کردم اینجا. یه فرش کوچولو پهن کرده بودیم م و خاله بازی کرده بودیم تو گرمای تابستون. شبیه حیاط بچگی هام نیست ولی قشنگه. حالا هال خونه سالنه! توش پر از وسایل دست ساز بچه های هنرستانه. بالای در اتاقم نوشته کلاس دهمِ سی. درش رو که باز میکنم میز معلم داره، صندلی معلم و سیزده تا صندلی و سطل آشغال! اونقدر غریبه که حتی نمیتونم تجسم کنم قبلا چه شکلی بود. اما میدونم اونجا من با اولین عشقم(!) شب تا صب چت میکردم. رو به رو کلاس دهم سی، دفتر مدرسه ست. قبلا اتاق مامان و بابا بود که روبه روی اتاق من بود. شبایی که میترسیدم پتو و عروسکِ فیلم رو دنبال خودم میکشیدم و میرفتم پیششون میخوابیدم. در بقیه اتاق های قبلی و کلاس های فعلی رو باز نمیکنم، از کنار آشپزخونه اما رد میشم که حالا کارگاه نقاشیه. یک عالمه میز و صندلی و چیزایی که اسمشون رو نمیدونم. گلخونه اما هنوز کاربریش رو حفظ کرده انگاری. هنوز گلخونه ست و پر از گلدون و حوض سه طبقه وسطش که هنوز هم پر از آبه. از کنارش رد میشم و نفس عمیق میکشم. یادم میاد قبلا یه آکواریوم هم این لبه بود. نمیدونم چی به سرش اومده حالا. گلخونه سه تا دیوار شیشه ای داشت که از آشپزخونه و هال و پذیرایی این سمت جداش میکرد. الان فقط اون که به سمت سالن مدرسه ست شیشه ایه فقط. باقیش دیوار شده. میرسم به پذیرایی. پذیرایی چون که دور بود از سر و صدای اون سمت خونه، همه سال کنکورم رو تقریبا گوشه ش گذرونده بودم! یاد مراسم خاستگاری خواهرم میوفتم. و بعدم بله برونش. حالا اینجام به همون غریبگی بقیه خونه ست. آتلیه شده! برای بچه های عکاسی. حوصله گشت و گذار تو طبقه دوم هنرستان رو ندارم. بغض میاره به گلوم گاهی. نمیدونم چطور دلشون اومد با این خونه این کارو بکنن


داد میزنه "ای وای سام، سام دهنت! بنیامین من دارم تیر تموم میکنم" و بعد صدای بلند تیراندازی میشنوم! و بعد یک بار دیگه با فریاد میگه سام. وسط هال خوابم برده بود و حالا حس کسی رو دارم که وسط میدون جنگ بیدار شده. پا میشم میرم سمت اتاقش، در میزنم میگه بله؟ درو وا میکنم و میگم هدفون نمیشه بذاری و آروم ترم حرف بزنی؟ من قبضه روح شدم که. میگه عه صدام میاد بیرون؟ معذرت میخوام جوجو! و من با وجود سردردی که دلیلش همین داداش ده سال کوچیکترمه، نمیتونم نخندم بهش. 

این موجودِ شه، که کف اتاقش پر از کتاب و لباس و خرت و پرته؛ این موجودِ دوس داشتنی با صدای مردونه شده ش که من رو از خواب میپرونه؛ این موجود خوش خوراکی که حالا دو برابر من عذا میخوره؛ اینکه به من میگه جوجو داداش کوچولوی منه! همون که من رفته بودم مشهد و شیش ماه بعد که دیده بودمش دیگه تو بغلم جا نشده بود، بغلم کرده بود و محکم فشارم داده بود

سر در حال منفجر شدنم رو روی بالش میذارم و فکر میکنم تا چه حد غرق خونه و خونواده شدم. خونه رو مرتب کردم. اتاق مهدی رو نمیشد توش نفس کشید حتی. لباس ها کف اتاق بود. کتاب ها روی تخت. کشو ها خالیِ خالی. هیچی، مطلقا هیچی سر جاش نبود. اتاق مامان هم. قفسه های پشت آینه پر از کتاب های بهم ریخته و وسایل و ابزار بیخود و بی جهت، لوازم آرایش روی پاتختی و یک عالمه خرت و پرت زیر تخت و من نمیفهمیدم اینا چرا باید توی اتاق خواب باشن. من اصلا هیچ کجای این زندگی رو نمیفهمم گاهی. من دعوا ها و گریه ها و نیم ساعت بعد عذرخواهی و دوسِت دارم ها رو نمیفهمم. گاهی فکر میکنم دلیل رابطه های به ته رسیده من همینه که من زندگی شه ای ندارم! فضای شه، رابطه شه، عاطفه شه و اصلا هر چیز شه ای از تحملم خارجه. خونواده من ولی انگار هیچ نظمی، هیچ خطی و هیچ حدی براشون تعریف نشده. دعوا و بحثشون در کسری از ثانیه به اوج میرسه و با اشک ریختن یکی از اعضا یا فرار کردن اون یکی از موقعیت خاتمه پیدا میکنه و به نگرانی برای هم تبدیل میشه! توی این خونه هر کسی برای خودش اتاقی داره اما انگار هیچ اتاقی اختصاص یافته یک نفر نیست. اینجا شگی محضیه که من دوسش دارم. این شگی اما هر روز و هر شب بهم هجوم میاره. یاد گرفتم درد و دل ها و گریه های مامان رو بشنوم، بغلش کنم و ببوسمش و حتی نصیحتش کنم. وصیت های بابا رو مدت هاست دیگه سر باز نمیزنم از شنیدنشون، چون میدونم اگه برای من هم نگه حس میکنه تنهاست. من میدونم که تکیه گاهِ عاطفی خواهرم و نقطه اتصال برادرم به خونواده ام؛ این رو هم میدونم که اگه من نباشم اتفاق وحشتناکی قرار نیست بیوفته. اما میدونی؟ عادت کردم شگی هاشون رو سامون بدم. و حالا که دارم برمیگردم مشهد بعد دو ماه مرتب نگه داشتنشون، نق میزنن، بغض میکنن، بهونه میگیرن و من حس مادری رو دارم که داره بچه هاش رو با سفارشِ دست به گاز نزنین و درو رو غریبه ها وا نکنین، میسپره دست هم و میره. میدونه زمین رو به آسمون نمیارن اما تصور اینکه چقدر خونه رو بهم میریزن اصلا سخت نیست


میپرسه اولین کشیک دردونه دکتر ساسان چطور بود و دو تایی ریسه میرن از خنده. یاد ارتوپدی دوره استاجری میوفتم که روی نزدیک ترین صندلی به دکتر میشستم و نوت برمیداشتم و شلوغ میکردم و بسیار مورد لطف دکتر بودم! البته این به دلیل علاقه م به ارتو یا دکتر نبود. اساسا من سر همه درمانگاه ها همینجوری بودم به جز اونهایی که اساتیدش تهدید جانی برامون محسوب میشدن. دلتنگ استاجری میشم و خوش گذشتن هاش. و در نهایت یکی از دلایل بهم خوردن رابطه م همین بود. بله اینکه من اکتیو بودم و سریع ارتباط میگرفتم و راحت برخورد میکردم. بهش چش غره میرم و میگم افتضاح بود. سراسر گند و کارای ناشیانه. از دست دادن عمل دکتر میم و گم کردن مریض!! بدون اتیکت و مُهر و در یک کلام فاجعه ای که دانشکده مارو انداخته وسطش. تنها نکته ای که کمی قشنگ بود پسربچه ده ساله ای بود که ساعدش شکسته بود و هیچ حسی جز گرسنگی نداشت انگار. هر بار از جلوی در اتاقش رد شده بودم صدام کرده بود و گفته بود خانوم دکتر میشه به من یه سِرُم غذا بزنین! و من غرق یاد گرفتن ابتدایی چیزها بودم و دست و پام رو دستکش و ماسک بسته بود. و یه سری پرستار ها و پرسنل که اینترنِ تازه کار براشون حکم سرگرمی داره و هیچ فرصتی رو برای سر کار گذاشتنش از دست نمیدادن.

توقعی که از اولین کشیک داشتم هندل کردن بخش به بهترین نحو نبود اما تصور هم نمیکردم برای گرفتن خط آزاد و تماس گرفتن با دکتر هم کمک بخوام.

چشام رو میبندم و دهان شویه بدمزه رو تو دهنم می چرخونم و تو ذهنم تا سی میشمارم و تف میکنم بیرون. مراقبت میکنم از دندون پوسیده کوفتیم و خواهش میکنم ازش که فعلا باهام مدارا کنه. فردا اولین کشیک دوره اینترنی رو قراره برم که هیچوقت فکر نمیکردم بدون امتحان، بدون کلاس و با این اوضاع شروعش کنم. سردرد و کسلم و هیچ ایده ای در مورد فردا ندارم و حالم گرفته ست که خواب نیستم الان. 

چیز قشنگی که وجود داره بچه گربه ایه که همین روزا میخرم و خودم رو از تنهایی درمیارم. اسمش رو احتمالا مِلو میذارم و دوسش خواهم داشت. و قشنگیِ دیگه ای که وجود داره گذروندن نسبتا موفقیت آمیز پنج ماه ریکاوریِ بعد از تموم شدن رابطه م با علیه. از خودم ممنون و راضیم که تنها از پسش بر اومدم!

کنار پاتختی، تو خونه آبی رنگش خوابیده، با شال گردن بنفشم روش رو پوشوندم که سردش نشه. بچه گربه چهل و سه روزه ی من هنوز شیر میخوره. شیر خشک حل شده توی آب رو با سرنگ انسولسن بهش میدم. میخوره و شیطونی میکنه و میخوابه. زیاد میخوابه و موقع خواب تنفسش هر یک ربع بیست دقیقه توسط من چک میشه و خودم بهتر از هر کسی میدونم من چقدر ترس از دست دادن دارم. امیدوارم درک کنه من رو و ببخشه که خواب آرومش رو هر از گاهی بهم میزنم.
پیشیِ دوست داشتنیِ من خاکستریه با رگه های سفید. نرمه. فوق العاده نرم و کوچیکه. اونقد کوچیک که وقتی چشم ازش برمیدارم گم میشه و من باید زیر تخت و مبل ها و هر جایی که جا میشه رو بگردم. بغلش کنم، ببوسمش و مِلوی من احتمالا لوس ترین گربه میشه! شب ها با میو میوی آروم و پنجه ای که روی دستم یا صورتم میشینه بیدارم میکنه و من چشامو وا میکنم و یه جفت چشم طوسیِ کوچیک که برق میزنه میبینم و میدونم که منظورش اینه که من گرسنه م و هنوز خیلی کوچیکم و تنهایی نمیتونم غذا بخورم پاشو و شیر درست کن بیار!
بله من بالاخره همه جا رو گشتم و پیشیِ خودم رو انتخاب کردم و آوردمش خونه. با وجود اینکه خیلی کوچیکه و شیر خوردن و داروی ضد انگل خوردن و جیش کردنش دردسر داره، با وجود وسواسی که دارم و مرتب نگاه کردن و چک کردنش، با وجود کشیک فردا و درمانگاه امروز و تند تند سر زدن به خونه یا کلید دادن و سپردنش به سپیده و رضا و سما، خیلی زیاد دوسش دارم و خیلی زیاد خوشحالم از داشتنش

ببار برایمِ یزدانی رو پلی میکنم و نگاش میکنم که زیر نور آبی چراغ خوابم چقدر ملوس خوابیده. بچه ها اومدن و حسابی چلوندنش و من حرص خوردم و حالا خسته از بازی لم داده به ن آبی رنگش و خوابیده. نگاش میکنم و فکر میکنم به خوابی که دیدم و چقدر شبیه بود کابوسم در موردش به اتفاق وحشتناکی که برای رِکس افتاده بود. و من هیستوریِ وحشتناکی در مورد کابوس های مرتبط با اتفاق های بدِ زندگیم دارم.

کمر دردم حاصل رو زمین خوابیدن های این چند وقته. با حسرت به تختم نگاه میکنم و مگه دلم میاد جایی بخوابم که نتونه وقتی میخواد خودشو تو بغلم جا کنه؟

صرفا جهت اطلاع: اولین بخش اینترنی تموم شد. بخش های پونزده روزه که دلم میخواست نگهشون دارم برای آخرای دوره رو همه رو یکجا و تو همین دو ماه اول میگذرونم.
موضوع پروپزالم و همه بدبختی هایی که بابتش کشیدم از دستم رفت و من موندم و عنوان جدید و شروع دوباره و دفاع دوباره و اصلاح دوباره و خدا لعنت کنه دکتر خ رو.

تنهایی رو میپسندم. من تنهایی و این خواسته شدن های گاه گاهی رو میپسندم. مهم نیست از طرف دوست پسرهای سابقم باشه یا آدم هایی که جدیدا خودی نشون میدن. خواسته شدن اما، حسیه که بهش نیاز دارم و بیشتر از اون به نه گفتن هام نیاز دارم. حسِ بزرگ تر و قوی تر شدن دارم. اینکه داوطلبانه تنها موندن رو انتخاب کردم و ناراحت نیستم. استقلال رو دوست دارم و اینکه حالا با قطعیت نه میگم به کسایی که میبینم مناسبم نیستن. ابتدایی به نظر میاد اما رسیدن به این نقطه برام آسون نبود. مشخص کردن حد و حدود هام برای بقیه و دونستن معیار هام توسط خودم لذت بخشه. چرخ زدن توی خونه م، نگاه کردن به گلهایی که حالا حسابی پر و سبز شدن، بازی کردن با مِلوی ملوسم که داره شیطون میشه و بدو بدو میکنه و از بچه گربه کوچولویی که شیر رو خودش نمیتونست بخوره به بچه گربه ای که کنسروش رو تنهایی میخوره و اینور اونور میدوعه تبدیل شده، صدای پر از دلتنگی مامان و بابا و بقیه و تشکرهاشون بابت سنگ صبور و مشاورشون بودن حالم رو خوب میکنه.
اما همچنان به خاطر چشای ملتهبِ ملو و قطره ای که هر هشت ساعت براش میریزم، گریه میکنم و میدونم ذهن وسواسی من از التهاب ویروسی چشمش سناریوی پنومونی میسازه و بی رحمانه بهم حمله میکنه و من باید باهاش بجنگم اما همیشه موفق نیستم. همچنان فشار مریضم رو دو سه بار میگیرم و وقتی که میبینم تفاوت عددی که من نوشتم و اونی که پرستار کشیک نوشته زیاده اضطراب سراغم میاد که نکنه اینجور خطاها از زیر دستم رد شده و نفهمیدم و مرگ میبینم برای مریضم که با حال خوب مرخص شده و خودم رو محکوم میکنم! همچنان همونم که خودم رو مقصر ورود و خروج و رابطه میدونم گاهی و طرف مقابلم رو از هر اشتباهی مبرا میکنم. غم سراغم میاد و خاطرات بد و سیگار میکشم و لعنت میفرستم به مغزی که هیچی رو فراموش نمیکنه. با فکر ها و حس های رو به پوچی رفتنم مقابله میکنم.
زندگیِ خاکستریِ این روزهام رو دوست دارم. چون که به بدبختی به اینجا رسوندمش و اینو خودم میدونم و احتمالا کسایی که قبل از دو بار پاک کردن نوشته های اینجا فراز و نشیب ها رو خوندن.

روی پتوم که وسط هال افتاده خوابیدهمیرم و برای خودم یه بالش و پتوی دیگه میارم و همونجا کنارش دراز میشمملوی پشمالو پامیشه یه نگاهی به اطراف میدازه، میاد نزدیک تر و پنجولش رو میذاره روی پتو و دوباره میخوابهانگار که میخواد بگه همه پتو ها منه!

تلویزیون رو روشن میکنم و صداش رو کم میکنم و چشامو میبندم و مرور میکنم شبایی رو که مامان و ابجی میرفتن مسجدبابا و عمه جانم پای تلویزیون جوشن کبیر میخوندن و من داداش کوچولو کار خاصی نمیکردیمدم قرآن سر گرفتن توی خواب و بیداری اما، متوجه میشدم بابا یکی یدونه قرآن میذاره بالای سرمونچشامو وا میکنم و خونه م سرده و دورم ازشونعمه جانم چند ساله که دیگه نیستپامیشم و چراغا رو خاموش میکنم، قران رو میارم و میذارم رو میز تو هال، بالای سرمصدای تلویزیون رو کمتر میکنم، پیشی کوچولوی خوابم رو بغل میکنم و چشام رو میبندم.

اعتقاد زیادی هم نداشته باشی و نماز هم که نخونی و اینا، اما میشه دلت برای حال و هوای خونه و زمزمه های پدرت تنگ شه دیگهنه؟


برای من پدربزرگ یعنی باباحاجی. باباحاجی من، پیرمرد خوشتیپ و خوش استایل من، کت و شلوار می‌پوشید و پالتو و بارونی های بلند و کلاه کپ فرانسویش رو سرش میذاشت. با عصای چوبیش و عینکی که همیشه روی چشمش بود. باباحاجی من و کتاب‌های قطورش که رو رحل میذاشت و میخوند؛ حالا اما دیوان شمسش پیش من جا مونده و بی خداحافظی رفت. برای من اما، همیشه قصه‌هاش، نصیحتاش، خاطره‌هاش به روشنی روز میمونه. باباحاجی من صبح امروز تو بیمارستان دور از من رفت. آخرین تصویرش برای من قدم زدنمون توی حیاط خونه‌شون بود. آخرین درخواستش ازم رسوندن سلامش به امام‌رضا بود. آخرین باری که بهم زنگ زد و گفت پس کی دکتر میشی برمیگردی بابا؟ سه هفته پیش بود.
باباحاجی من وقتی رفت که نشد ببینمش، ببوسمش، و اون بگه حمید چه دختر لوسی تربیت کرده و بخنده. روزی رفت که هیچ پروازی به سمت خونه نبود و هیچ مراسمی نمیشد گرفت. موندم مشهد و کاش بغضی که گلوم رو خراش میده می‌شکست. موندم مشهد و مقاله‌م رو یه خط درمیون ترجمه میکنم چون بابا گفته خونه نیا. چون مامانت مریضه. چون هیچ مراسمی نیست. و خواهرت بارداره. و تو بیای چیکار کنی وقتی با خیال راحت نمیتونیم همو بغل کنیم حتی. مگه ما که اینجاییم پیش همیم که بیای؟ بمون و از خودت مراقبت کن. با دو تا پرواز، تو سه تا شهر؟ بذار نگرانت نباشم بابا.
و من کاش بغضم می‌ترکید و تو این شیش سال من سه نفر رو از دست دادم در حالیکه نمیدونستم دفعه بعد که برمیگردم نیستن.
باباحاجی من رفت و یک شب یلدای دیگه دور سفره پر از میوه‌شون، یک هفت سین دیگه و بالای سفره نشستن و عیدی دادنش، لبخند و صدای گرمش، مهربونی و حمایتی که پشتمون گرم بود بهش، حسرت شد. باباحاجی من همیشه دعا کرد تا لحظه آخر عمرش رو پای خودش باشه، بعد از مرگ زن‌عمو دعا کرد دیگه مرگ جوونای خونواده‌ش رو نبینه؛ و کاش بترکه بغض من. سپیده رو راهی کردم خونه‌ش. کنار شومینه زانو هام رو بغل کردم. دیوان شمسش رو نگاه میکنم و من حتی از مرگش هم دورم و باورم نمیشه.

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها