تولد گرفتم برای علی. با هشتاد و شیش تا شمع و ده تا کادو. با کیک و کاپ کیک و هزار جور خوراکی. با آهنگهای عاشقانه و رقص دو نفره. یه تولد دوتایی مفصل. تا همیشه خاطره ش میمونه
نمیتونم زیاد ازش بنویسم. چون مدت هاست راحت نخوابیدم. مامان با یک درد شدید قلب اومد مشهد و من سه چار روز گذشته رو از این بیمارستان به اون درمانگاه و ازمایشگاه بودم. فقط خداروشکر که تو این سه روز استادم اونقدر پیگیر و همراه بود که بی نیاز بودم از سر روی شونه یه دوست گذاشتن. مامان خوبه و چقدر خوبه که خوبه.
اوضاع خودم و علی روز به روز مبهم تر میشه. عاشق تر میشیم و ناامید تر. من نا امید از آینده ی با علی و بی علی. من فقط دل خوش به روزهاییم که دارم و چنگ میزنم بهشون برای نگه داشتنشون. من تنها و غمگین تولد میگیرم، برای علی و سپیده که جفتشون سیزده مهر به دنیا اومدن. مورد علاقه هاشون رو براشون میخرم و برق خوشحالی رو تو چشاشون شکار میکنم.
این روزا شده یک ساعت سر روی میز مطالعه م گذاشتم و عهد کردم با خودم که دیگه اینجا سر روی دستام نذارم و فکر نکنم و درس بخونم، اما نشده، بیست روز از بخش گذشته و هنوز کتابم ورق نخورده.
امروز ظهر مامان رو راهی کردم، به سپیده سر زدم. علی از پنج صبح رفته کوه و هنوز برنگشته و من خسته و یخ کرده، تو خیابونای تاریک و خلوت و پاییزی دارم با خودم و حال و روزم کلنجار میرم 

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها