کنار پاتختی، تو خونه آبی رنگش خوابیده، با شال گردن بنفشم روش رو پوشوندم که سردش نشه. بچه گربه چهل و سه روزه ی من هنوز شیر میخوره. شیر خشک حل شده توی آب رو با سرنگ انسولسن بهش میدم. میخوره و شیطونی میکنه و میخوابه. زیاد میخوابه و موقع خواب تنفسش هر یک ربع بیست دقیقه توسط من چک میشه و خودم بهتر از هر کسی میدونم من چقدر ترس از دست دادن دارم. امیدوارم درک کنه من رو و ببخشه که خواب آرومش رو هر از گاهی بهم میزنم.
پیشیِ دوست داشتنیِ من خاکستریه با رگه های سفید. نرمه. فوق العاده نرم و کوچیکه. اونقد کوچیک که وقتی چشم ازش برمیدارم گم میشه و من باید زیر تخت و مبل ها و هر جایی که جا میشه رو بگردم. بغلش کنم، ببوسمش و مِلوی من احتمالا لوس ترین گربه میشه! شب ها با میو میوی آروم و پنجه ای که روی دستم یا صورتم میشینه بیدارم میکنه و من چشامو وا میکنم و یه جفت چشم طوسیِ کوچیک که برق میزنه میبینم و میدونم که منظورش اینه که من گرسنه م و هنوز خیلی کوچیکم و تنهایی نمیتونم غذا بخورم پاشو و شیر درست کن بیار!
بله من بالاخره همه جا رو گشتم و پیشیِ خودم رو انتخاب کردم و آوردمش خونه. با وجود اینکه خیلی کوچیکه و شیر خوردن و داروی ضد انگل خوردن و جیش کردنش دردسر داره، با وجود وسواسی که دارم و مرتب نگاه کردن و چک کردنش، با وجود کشیک فردا و درمانگاه امروز و تند تند سر زدن به خونه یا کلید دادن و سپردنش به سپیده و رضا و سما، خیلی زیاد دوسش دارم و خیلی زیاد خوشحالم از داشتنش

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها