حالا بعد از بیست و چند روز تنها شدم بالاخره. ساعت سه و بیست و هفت دقیقه صبحه. تلویزیون روی شبکه سه روشن مونده و صفحه پر از کروکدیل و جگواره! قرصم رو اصلا مطمئن نیستم خوردم، و نمیدونم یه دونه اضافه بخورم بهتره یا اینکه یه شب نخورم.

هنوز ده روز از تعطیلات مونده من اما سه روز پیش برگشتم مشهد، با مقدار نسبتا زیادی از عذاب وجدانِ ترک خونه و خونواده. اما بس بود دیگه و کم کم داشتیم به مشکلات اساسی میخوردیم. گفتم کلاس دارم و چمدون بستم و برگشتم.
تعطیلات بدی نبود، هف هش ده تا مهمونی، چند روز بندر و جزیره گردی که البته به پرستاری و نگرانی برای داداش کوچولوی دچار اسهال و استفراغ گذشت. درسی نخوندم. دو فصل سریال دیدم. هیچ کدوم از دوستای دوران دبیرستانم رو ندیدم، چون خیلی دور افتادیم از هم و خب که چی واقعا؟
این چند روز رو رفتیم پارک و طرقبه و کافه و رستوران. گیلانی و سنتی و فست و فود و همه چی خلاصه. تا لنگ ظهر خوابیدیم و شبا تا دیر وخت بیدار موندیم.
نمدونم چرا نمینویسم، دلم تنگ شده اما واقعا انگار عادت نوشتن از سرم افتاده. نمیفهمم درمانش چیه
شب بخیر

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها