سیکل معیوب تا صبح نخوابیدن ها، غلت زدن تا طلوع، شنیدن اولین صدای قار و اولین صدای جیک و اولین صدای استارت خوردن یک ماشین، شکسته نشد! حالا من پشیمون از خواب بعدازظهر، در حالیکه سرم رو به انفجاره، نه از درد، که از سنگینیِ این فکر میکنم که چه بر سر این خونه پر از آرامش آوردی تو که من دیگه نمیتونم شبها همه چراغ هارو خاموش کنم، توی تختم بخزم و بخوابم.

چطوره که امروز رو از همین ساعت پنج و خورده ایِ صبح شروع کنم؟ قهوه جوش رو بذارم روی گاز، حوله م رو بردارم و برم حموم. بیام و با ترکی یا عربیِ جون دار کمی کش و قوس بدم خودم رو. قهوه م رو با بیسکوییت بخورم. مسواک بزنم. اشک مصنوعی به چشم های بی خوابِ خشکم بچم و با یکی دو قلم آرایش و بارونی و بوت راهی بیمارستان شم. چطوره که به چندتا کتاب فروشی سر بزنم امروز، سینما برم، نمیدونم، در مورد بقیه ش فکر خواهم کرد! قسمت به قطعیت رسیده ماجرا اما، به خونه برنگشتن مگر با همراهی یکی از افراد خونواده "ازپام" هاست


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها