مدت هاست حرف دارم برای گفتن. حالا نه حرف خاصیا، منظورم اینه که پست دارم برا نوشتن! اما از زیرش در میرم چون زندگیم رو نامرتبی ها احاطه کردن و من نمیتونم ازشون خلاص شم. از نامرتبی ها. از درس های رو هم شده، از قرار های کنسل شده، رفقای پیچیده شده، دعواهای در نطفه خفه شده، خونه ای که مدت هاست رسیدگی حسابی بهش نشده و فقط چون فردی که توش زندگی میکنه همه چیز رو به جای اولش برمیگردونه و هر چیزی که میخوره حداکثر تا نیم ساعت بعد ظرفش رو میشوره یا آشغالش رو دور میریزه، مرتب مونده. اما نه اون مرتبی که از فردی که توش زندگی میکنه انتظار میره!
بخش های شل و ولی که قبل از عید برداشتم و تعطیلی فروردین به این کرختی دامن میزنه. بخش هایی که درس تئوری ندارن و راند و مورنینگ و فلان و بیسار هم براشون معنا نداره.
پنجشنبه بود که یک تلنگر به خودم زدم و بعد مدت ها به مدت دو ساعت دو ساعت و نیم رفتم استخر، شنا و سونا و جکوزی و هنوز احساس گرفتگی تو پروگزیمال اندام هام دارم. و برای خودم متاسف شدم. منی که سه تا طول رو کامل و به راحتی میرفتم، حالا وسط طولِ دوم جوری به بی نفسی و مشکل نفس گیری میخورم که با سرفه میام بالا (!) و غریق نگاهش به سمتم میچرخه! باورت میشه؟ نگاه غریق به سمتم چرخید!!
تلنگر دوم رو امروز به خودم زدم. با دکتر میم صحبت کردم برای پروپزالم و از ساعت پنج تا حالا مطبش بودم و مریض دیدم و شرح حال گرفتم و معاینه کردم خدای من! خدای بزرگ من آگاهه که من در نهایت سر چند راهی برای تخصص خواهم مرد. داخلی یا جراحی یا قلب؟
حالا توی کافه نون منتظر علی نشستم، یه لاته سفارش دادم و یه کوکی که اونجوری که میخواستم من رو از مزه شکلات سرشار نکرد! اوهوم اینجا نشستم و به تلنگر سوم و چارم فکر میکنم. نمدونم چین

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها