وحشت زده از خواب میپرم. نه نفس زنون اما، فقط چشام رو وا میکنم و خداروشکر میکنم که خواب بودم. خواب دیدم که رفتم مهدکودک دنبال بچه م و اونا بهم یه عروسک تحویل دادن به جاش. و من بی تاب، خیلی بی تاب دنبالش میگشتم توی خواب. بچه ی نداشته طفلکی من

حالا طبق روال چند شب گذشته روی کاناپه خوابیدم و زل زدم به سایه بزرگ لوستر روی دیوار، خونه بوی ملایمی از دارچین داره، عود دارچین روشن کرده بودم سر شب. مرور میکنم با خودم، چای خورده بودم. یک جلسه اطفال خونده بودم. فرندز دیده بودم و در برابر اومدنِ علی مقاومت کرده بودم و لجبازانه تا آخر شب با وجود پشیمونی سر تصمیمم مونده بودم. بعدازظهر نخوابیده بودم، دو سه ساعت قبل خواب کارهای تحریک کننده مغز رو انجام ندادم، نه و نیم به بعد سیگار نکشیدم و چای نخوردم و یک عالمه چیز دیگه که باز هم نتونست یه خواب عمیق و راحت بهم بده

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها