زنگ زدم خونه و مهدی که تنها بود جواب داد. میگم چیکا میکنی؟ میگه تلویزیون میبینم. میگم بقیه کجان؟ خیلی صادقانه جواب میده که بیمارستان. میپرسم چرااا؟ میگه مامان بین دو تا ماشین گیر کرد و من اصن نمیفهمم چجوری یعنی. خدافظی میکنم و زنگ میزنم به ح که در دسترس نیست و در حالی که ضربان قلبم رو میشنوم زنگ میزنم به بقیه و در نهایت چون نمیتونم با هیشکی حرف بزنم متوسل میشم به بابا. مثل همیشه گوشیش رو جواب میده، یکمی نفس نفس زنون ولی با همون آرامشی که همیشه داره. میپرسه کی بهت گفت میگم مهدی و میگه عجب خریه ها. چیزی نیست بابا کمرش کمی درد میکنه و رمز کارتش رو میگه به احتمالا صندوق. صدام میلرزه و لعنت میفرستم به این همه فاصله. میگه بیا با خودش حرف بزن و گوشی رو میده به آبجی و اون میرسونه به مامان. صداش گرفته و اشکی و بیحاله! میترکم از غصه. مجموعا سه دقیقه میتونم باهاشون حرف بزنم. بابا میگه فعلا دستور بستری دادن، نترس بابا چیزی نشده و من هاج و واج هنوز نمیفهمم چی شده. نشستم روی تختم و گوشی و تلفن به دست منتظرم یکی بهم زنگ بزنه بگه چی شده


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها