تو درمانگاه رو صندلی های دو طرف اسلیت لمپ نشسته بودیم. درس دادن دکتر که تموم شد رو کرد به ما و گفت حالا بچرخین سمت دستگاه. من رو صندلی پزشک بودم و علی رو صندلی بیمار. خط به خط هر اهرم و چرخ دنده و دکمه و لنزی که بود رو دکتر آموزش میداد که باهاشون چیکار باید کرد و من اجرا میکردم. تا اینکه بالاخره لنز ها جای درست قرار گرفت. چونه و پیشونی علی جای درست. نور روی چشم و همه چی تنظیم شد. دکتر گفت چی میبینی؟ و من گفتم چشم! واقعا چشم میدیدم چون. چشم راست علی رو میدیدم، با تمام جزئیات. با خنده گفت گوش میخواستی ببینی اونجا؟ و بعد ذره ذره همه چیز رو پرسید. چه رنگیه. رنگش رو دیدم. مردمک رو دیدم. مردمک و عنبیه رو از چه فاصله ای هم دیدم. دکتر گفت مژه های پایین رو ببین، دیدی؟ چند لایه ست؟ و من شمردم. دو؟ سه؟ پرسید منظمه؟ باز با دقت مسیر پلک پایین رو رفتم و برگشتم گفتم نامنظم. گفت درسته، دو سه ردیف نامنظم. حالا بالا. مژه های مورد علاقه م! از نزدیکِ نزدیک! میتونستم ذره ذره شون رو ببینم. گفت کدوم پر تره؟ گفتم بالا. گفت حالا زوم کن رو پلک پایین. چی میبینی؟ و حالا هی ریز تر و ریز تر. مژه ها و دریاچه اشکی و عروق کوچولو و دونه های سیاه کوچولو و حفره ها و اونقدر و اونقدر چشاشو نیگا کردم که قطعا هیشکی تا حالا اونقدر چشای هیشکیِ دیگه رو نیگا نکرده. هر بار که اسلیت لمپ ببینم یادم میاد که سوم بهمن نود و هفت یه گروه ده دوازده نفره و یه اتند ساکتِ ساکت نشسته بودن و من با انگشت اشاره دست چپم پلک پایینش رو نگه داشته بودم و با نهایت دقت و ظرافتی و آرامشی که تو خودم سراغ دارم، اجزای چشمش رو کشف میکردم! چشمی رو که شب قبلش بوسیده بودم


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها