از دیشب تا حالا پست قبلیم رو مخم راه رفت، تا در نهایت طاقت نیاوردم و پاکش کردم. اما حوصله اینکه توضیح بدم چرا رو ندارم اصلا.

خونه برام به غریبی روزای اول نیست. میشینم و خوم رو با لپ تاپ یا گوشی سرگرم میکنم. میشینم و برام عجیب نیست که مامان وسط هال نماز میخونه. مهدی مدام راه میره، با هدفونش هر یه ربع مسیر آشپزخونه و اتاقش رو میره و میاد. بابا معمولا توی اتاقشه و سرگرم کتاباش و تلویزیون. هر بار که رفتم تو اتاقش راز بقا میدیده یا کشتی کج. اون دو تا کفتر عاشق هم روستا نشین شدن. بله خواهر دندون پزشک و شوهرخواهر مهندس عمرانم هفته به هفته از اون خونه باغ درنشت دل نمیکنن. انگار زاده شدن برای سبزی کاشتن!

دلم میخواد بنویسم اما چیزی برای نوشتن نیست. یه سری فکر آشفته و در هم که من برای آروم کردنش تو سالن خالی واحد روبه رو راکت به دست با دیوار پینگ پونگ بازی میکنم


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها