در نهایت هیچ چیز قرار نیست فراموش بشه. هیچ اثری از گرد و غباری که بیاد و بشینه روی خاطرات نیست. شاید بشه خاطرات رو هل داد تو یه اتاق تاریک گوشه ذهن و درش رو قفل کرد، اما همچنان کلیدش تو دست آدم میمونه.
منِ این روزا رو از خودِ علی تا مامانم و تا صد پشت غریبه پخته و عاقل میدونن. منِ این روزا شاید چون تنها پناهش خودشه، شده من این روزا. شاید چون به قول بابا ترس از دست دادن درونش فرو ریخته. منِ این روزا برای سپیده سمبل مقاومت و رد شدن از روزای سخته. کسی که الان سیگار و آه رو با هم میکشه و یه ربع بعد خودش رو جم میکنه، سپیده رو جم میکنه و میرقصونه و میخندونه و میفرسته پای درس. اما خودم میدونم، خودم بهتر از هر کسی میدونم که همچنان دارم درد میکشم و استخون میترم تا قد بکشم و بزرگ شم. درد میکشم و کلید رو برنمیدارم و درِ اتاقِ تاریک ذهنم رو باز نمیکنم. درد میکشم و دل میسوزونم برای منِ بیست و سه ساله که تمام نیروش رو هم جمع کنه نمیتونه استارت یه رابطه جدید رو بزنه. میشینم و کتابام رو ورق میزنم و تیک میزنم مطالب خونده شده رو و با خودم فکر میکنم چی شد کلاس هارمونیکا، چی شد باشگاه، چی شد مهمونیا، چی شد قرار مدارا، طرقبه رفتنا، کجا رفت اون همه انرژی و وقتی که برای خودم میذاشتم. همه ش تبدیل شد به یک منِ پخته که داره مثل یک زن پنجاه ساله بیوه زندگی میکنه؟

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها