خب! سه ماه و چند روز گذشته. و من هیچ نظر خاصی راجبش ندارم!

برف میباره و من زیاد پشت پنجره موندم امشب. مامان اینا سه روزی اومدن و رفتن، و باز من موندم و خونه ای که هر روز بیشتر بهم ثابت میکنه من این زندگی مجردی رو دوست دارم واقعا. گاهی کلافه میشم مثل امشب، با سپید قرار میذارم چارراه بهار، قدم میزنیم تو سرما، حرف میزنیم و میخندیم، یکم شیطنت میکنیم، کافه فنجون میریم و یه چای و دو نخ سیگار میزنیم و باز قدم میزنیم و بعد هر کی میره خونه خودش، تو تنهایی خودش، میونِ کوه کتابای خودش!
حالم بهتره، میرقصم کمی، درس میخونم، میخندم، بازی میکنم، و خوابای ی میبینم!! همینقدر تباه! برای سپید تعریف میکنم و غش غش میخنده و میگه تو قول دادی تا آخر اردیبهشت تنها بمونی و من فحش میدم فقط
دلم؟ دلم تنگه برای خیلی چیزا، مرورشون نمیکنم، حتی با نوشتنشون! یک جاهایی باید بپذیری تموم شد و با زخمت ور نری که هی سر باز نکنه

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها