بیست و نه روز گذشته و من هنوز موفق نشدم دست از شمردن روز ها بکشم! یک کیلو و نیم وزن کم کردم و این رو واضحا از روی گشاد شدن کمر شلوار هام میتونستم حس کنم. عمق و پیوستگی خوابم رو با دارو بهبود میبخشم و خودم رو سر پا نگه داشتم. روان پزشکم رو ادامه ندادم چون مدام بهم میگفت کار خیلی درستی کردی و من تمایل وحشتناکی داشتم که سرشو بکوبم به دیوار و از اون جایی که استادمه نمیتونم! نبود هم نمیتونستم. چون زندگی پر از نتونستنِ چیزاییه که میخوای و تونستنِ چیزایی که نمیخوای.
بابا مشهده، رو سه نفره جلوی تلویزیون میخوابه و کتاب میخونن و فیلم میبینه و سیگار میکشه و من با حسرت به سیگارش نگاه میکنم و قهوه میخورم!
آره حال من خوبه، اما هنوز نتونستم روز ها و ساعت ها و لحظه ها نشمرم. طرقبه و پارک و سه چار جای دیگه نمیتونم برم و گردنبند درخت زندگیی که کادو گرفتم رو نمیتونم از خودم جدا کنم

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها