دستم به نوشتن نمیره. توی این بیست و چند روز حتی یک بار هم سعی نکردم بنویسم. تمام رمقم رو سر و سامون دادن به خونه و حال خونواده گرفته و حالا برگشتم سر درس و امتحانم. روزهای خوبم بود. مسافرت خوب بود. اسب سواری خوب بود. شب رو تو خونه روستایی گذروندن و صبح رو وسط جنگل پر از مه بالای یه کوه بلند بیدار شدن خوب بود. از سرما زیر لحاف خزیدن خوب بود. نوازش کردن اسب ها خوب بود. سر رو شونه بابا گذاشتن خوب بود. شمسِ باباجی رو گرفتن خوب بود. بندر و پیش آیدا موندن خوب بود. بحثمون با علی بد بود. بحثمون خیلی بد بود. به جدایی کشید که اگرچه یک ساعت بود نهایت طاقتمون، اما به هر حال جدایی بود. ادامه ش رو اما گذاشتیم برای مشهد. برای رو در رو حرف زدن. و حالا من، نه تنها جدی نیستم و دلم نمیخواد راجبش حرف بزنیم بلکه رفتم براش یک عالمه مداد و دفتر و روان نویس و سفال و خرت و پرت خریدم. برای خودم تاپ شرت خرگوشی و دسبند و لاک قرمز خریدم و در حال درست کردن الویه هستم، که شب که میرسه برم ببینمش. بعد از یک ماه. یک ماه طولانی که نمیگذشت و تموم نمیشد.

میدونی، نم نم که میگذره، اطرافیا دکتر شدنت رو باور میکنن، حالا من باید بابای لجبازی رو که نمیاد دکتر و چشمش از نظر اندازه و رنگ مثل گوجه شده رو بشونم و چشمش رو بشورم و با گوش پاک کن پلکش رو برگردونم و باید یائسگی مامان و اسهال مهدی و روح و روان آبجی و فشار خون و اضطراب شوهرش و سرفه های بابا رو دونه دونه به سوی بهبودی ببرم. حالا من انگار شدم طبیب و پرستار خونه ای که پایه هاش خیلی لرزون بود این اواخر. همه بهم تکیه دادن و من شکر خدا هنوز نیوفتادم و خوشحالم که جلوی لرزشش رو تا حدودی گرفتم.
این مدت رو به شمس خوندن گذروندم، به قهوه خوردن و سیگار کشیدن و پازل ساختن، پازلم خیلی قشنگ شد. به زودی میره توی قاب و میچسبه دیوار بالای میز ناهارخوری و کمی رنگ به خونه م میبخشه. این روزا به گلهام رسیدم و برای خونه خرید کردم. لیوان سفالی و کتاب و نامه های شاملو به آیدا و فروغ به پرویز رو خوندم. دو تا تئاتر دیدم و قراره بیشتر ببینم. خیلی کارا کردم خیلی کارا! یک ماه گذشته و من فهمیدم معنی ستون بودن چیه، چطور میشه آروم بود و همه رو آروم کرد. چطور میتونم ریکاوری کنم خودم رو و میدونی حالا من باز هم همونجوری مثل همیشه لاک زده و تاپ پوشیده تو خونه م میچرخم و گاهی میرقصم و گاهی تو تراس اشک میریزم، حالا آبجی بزرگه و داداش کوچیکه و مامان و بابا مدام بهم زنگ میزنن و دردو دل میکنن و میگن چقدر خوبه که داریمت و من حالم خوبه. از اوضاع بلاتکلیفیمون با علی که بگذریم، حالم خوبه.

+ آهان. دو ماهی هست که موهام پسرونه ست و همه میگن قشنگه و منم میگم قشنگه! چند وقت یک بار هم میرم و مرتبشون میکنم و کیف میکنم

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها