موهامو پسرونه کوتاه کردم ولی حس میکنم اونقد که میخواستم کوتاه نیست جلوش، برای مهر احتمال کوتاه تر کنم و دو سه تا لایت نقره طور بزنم.

فرامرز نیمچه پیشنهادی داد اما مثمرِ ثمر واقع نشد! چرا؟ چون من علی رو دوس دارم و دیگه حوصله یار عوض کردن هم ندارم. مشکلیم ندارم. حوصله هم ندارم.
تقریبا بیست روزه که غذا درست نکردم. تو ظرف شویی فقط فنجون و ماگه که انواع و اقسام محصولات کافئین دار توش خورده شده. چون من واقعا بدون کافئین هیچگونه فانکشنی ندارم. غذا یا بیرون میخوریم یا از بیرون میگیرم یا با چیپس و نوشابه سر و تهشو هم میاریم.
دوز قرصم رو زیاد کرد و من چند روز بیخواب شدم و از نظر خودم مانیک شدم و دستام یه لرزش ریزی داشت. اول یه بنزودیازپین ملو اضافه کردم دیدم خیلی کار ساز نیست و حالا خودم دوزو کم کردم. به هر حال دیگه یه نیمچه کوزه گری هستم که.
روان فوق العاده ست. من حقیقتا سراپا گوش و دل و جان بر کفم سر راند ها و درمانگاه و همه جا. اونقدر ترسناک دوسش دارم که خونواده از الان با تخصصش مخالفت کردن. ناراحت کننده ست اما من مشتاقم و ولع دارم و به سمت بیماری که میگه من یه خانوم مو بلوند با دست و پای گرد میبینم که میاد تو حموم پشتم رو کیسه میکشه و میگه از خونه فرار کن (!) پرواز میکنم.
میدونی؟ اوضاع بد نیست. اما حالا که بعد از امتحانای طاقت فرسای اطفال، باز امتحان روان اومده آخر این هفته انگار درد میکشم با درس خوندن. انگار مجبورم برای یاد گرفتن مطلب جدید یه فشار به مطالب قبلی بدم که جا واشه برای اینا. انگار باید خودم رو التماس کنم که بخونم. که تسلیم خستگی نشم. و به خاطر درب و داغونی بخشی رو که عاشقشم الکی نگذرونم که بره فقط. ولی سخته، خیلی سخته.
این روزا اتاق خوابم رو از اتاق درسم جدا کردم. با خودم میگفتم اون اتاق نباید اینقد خالی بمونه! نمیدونم چرا اما نباید. کمی تنهایی زندگی کردن بعد دو سه سال بهم فشار آورده اما بدجوری هم بهش عادت کردم
وبلاگ نمیخونم. نه که دوس نداشته باشم. چون که سوالای امتحان از اینجا نیست. و اگه وخت اضافی داشته باشم میرم سر وقت کتابخونه م. سه شنبه ها با موری رو دارم میخونم.
زنگ زدم خونه امروز، با تک تکشون حرف زدم. خیلی عادی بود، صدای خونه میومد. سر و صدای خونه و خونواده. صدای آشپزی و تلویزیون و صحبت کردن! برام عجیب بود. انگار جای من اصلا تو اون خونه خالی نیست

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها