علی رغم توصیه اکید پزشک به خودش و شوهرش، شوهر اجازه نده داروهاشو بخوره. باردار شه و بچه دنیا بیاد و هی اصرار کنه که باید پزشکش رو ببینه و باز هم اجازه نده. بچه هفت روزه شه و چاقویی که قراره باهاش برای بچه قربونی شه، مستقیم بره تو قلب شوهر و بیمار بستری و بدحال و اقدام به خودکشی و بد حال و معتاد و بچه پیش خونواده شوهر و محروم از دیدن مادر و پدر هم زیرِ خاک


بعدا نوشت: امیر میگه تو برو دِیْلی بذار. میترسه ازش حس میکنم. صورت سردی داره و هیچ احساسی نداره انگار. مریض علی رو که میبینم میرم تو راهرو صداش میکنم. طول راهرو رو هی میره و میاد و به یه آهنگ گوش میکنه، بدون هدفون. میگم چند لحظه پیش من میشینین؟ لبخند میزنم و لبخند میزنه و میاد پیشم میشینه. تو بخش تنهاست انگار، باقی مریض ها باهاش ارتباط برقرار نمیکنن. بهش میگم خوبی؟ میگه بهترم. میگه راحت خوابیدی؟ مشکلی نداشتی؟ میگه دیر خوابم برد. اما خوابیدم بعد مدت ها. میگم به چی فکر میکنی؟ میگه من نمیخواستم اینجوری شه، دوسش داشتم. وقتی تو بیمارستان بهم گفتن فوت شد خیلی شوک شدم. همش همه صحنه ها جلو چشم میان. میگم میخوای چیکار کنی از اینجا که رفتی؟ میگه نمیخوام برم، فقط اینجا آرومم، اینجا تنها جاییه که باهاش خاطره ندارم. جلو بغضمو میگیرم و میگم قبل بستری یادته میخواستی قرص بخوری و خودتو بکشی؟ میگه آره. میگم الان چی؟ میگه نه دیگه. اما تو چشاش میخونم که هنوزم فکر میکنه بهش. میگم مرسی اگه کاری یا مشکلی داشتی حتما بهم بگو. یه لبخند سرد میزنه اما میبینم که بهم اعتماد کرده


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها