در آمفی رو که بسته میبینم خودم میفهمم چه گندی زدم! روپوش تنم نیست و دو سه دقیقه هم دیر اومدم. آروم میام و طبق روان تو ردیف اول تا سوم میشینم. فرامرز سرش رو برمیگردونه و مهدی هم از پشت سرم آروم میگن روپوش بپوش. و من زیرزیرکی روپوشم رو میپوشم. چجوریش رو نگم! دکتر الف رو اینترن با ارائه ی افتاضحش کمی عصبی کرده واضحا ولی همچنان با تمام گیر دادناش من عاشقانه نیگاش میکنم و هر کلمه ای که از دهنش درمیاد رو رو هوا میگیرم. اصلا مگه میشه مورنینگ باشه با دکتر الف و ب و من با تمام هوش و حواس تو کلاس نباشم؟ حتی اگه هر چی بگردم پاکتی رو که توش مانتو و روپوش و گردنبند گوشواره ای که علی برام خریده بود و تریا جا گذاشته بودم پیدا نکنم. اینترن بیشتر گند میزنه و دکتر بیشتر حرصی میشه انگار. میگه یکی از استاجرا بیاد سرم تراپی رو بگه. فرامرز میگه که درس ندادن هنوز بهمون و دکتر میگه پس این همه مورنینگ کشک؟ اون آقای تُپُلی که اون آخر نشسته بیاد. و یه خانومی که دیر اومد و مانتوی خاکستری تنش بود و با چشم تو سالن دنبالِ منِ بخت برگشته میگرده. علی آروم میگه هیچی نگو. دو بار اول به روی خودم نمیارم اما حس میکنم هر بار که چشم میچرخونه با تردید از من رد میشه. دفعه سوم که میگه اون خانوم مانتو خاکستریه کجا قایم شد؟ دستمو میبرم بالا و گناهکارانه میگم منم اما اومدم پوشیدم! یکم جو شوخی خنده میشه اما در نهایت من و مجتبی که لعنتی فرق دکستروز و نرمال سالین رو هم نمیفهمید، بودیم و رگبار سوالهاش و بچه های یک ساله و دو ساله و ده ساله و دو کیلو و سه کیلو و دوازده کیلو و سرم و یون ها!
درباره این سایت