دیشب سپیده اومد اینجا، علی که رفت خودمو شل کردم و پخش شدم، به سپید گفتم آی گردنم آی شونم آی سرم!! همون یه ذره آخ و اوخی که کرده بودم هی علی رو بغضی و ناراحت میکرد، مجبور بودم همش بگم خوب شدم چیزی نیست. علی که رفت وا دادم
اون روز یکی ساعت حدودا بعد از اینکه علی اومد بود، من کمی بیحال بودم، ملتحمه م رو نگاه کرد و گفت سفیدِ سفیده. یکم یخ بود دستام. یکم چشام میسوخت و تار بود. نمیفهمیدم تاری واقعیه یا واسه اینه که از موقع تصادف عینکم نفهمیدم کجا پرت شد و یه عالمه بعدش تو آفتاب بودم. پاشدیم رفتیم اورژانس یکی از بیمارستانهای خودمون. برام سی تی اسکن اورژانس خواست و دو سه ساعت بستریم کرد. سی تی نرمال بود و حالم خوب بود و اینا گفتم میخوام با رضایت شخصی مرخص شم. کی حوصله داشت تا ده یازده شب تو اورژانس بخوابه نرمال سالین ببندن به خیکش! اومدیم خونه و از اون موقع من هنوز خونه م. امروز بیدار شدم، درد داشتم اما نه اونقدر که نتونم برم بیمارستان، اما اما ترسیدم از بزرگراهه کمی. ترسیدم از اون بیمارستان لعنتی تو لعنتی ترین جای شهر. نگم از احساسی که تو بیمارستان داشتیم، نگم از چشای نگرانش و نگم از بغضی که قورتش دادم هی که مبادا غصه بخوره. نگم از ماشینش که مامان زری (مامانش) زنگ میزنه و با اون لهجه گرمش میگه اندازه سر سوزن غصه نخوریا، فدای سرت. نگم از اون سه چار تا ماشین و موتوری که توی تصادف بودن و یک از یک بدبخت تر! اونقدر بی پول و درمونده که علی اومده میگه خداروشکر بیمه یه چیزی بهشون میده، همون بهتر که من مقصر شدم. نگم از فکرای دیوونه کننده ای که اگه، اگه ضربه ای که به در عقب خورده بود کمی جلوتر بود، چی به سر علی میومد نگم خلاصه هیچی. فقط یه امروزم بمونم تو تختم و این پهلو اون پهلو شم و دلم مامان و بابا رو از دور بخواد و یه چیکه اشک بچکه رو بالشم، و از فردا پاشم برم بیمارستان و کلاس و کنابخونه برای میانترمِ وحشیِ اطفال

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها